قسمت هجدهم مسابقه رمان از دیار حبیب
ناگهان حبیب، نگران و وحشت زده، مرکب خویش را درجـا میخکوب میکنـد و نود اسب دیگر نیز پایشـان به ایسـتادنی ناگهانی، برخاك نرم بیابان کشـیده میشود. این لشـکر مقابل
ناگهـان چگونه در این بیابان،سبز شـده است؟! شـگفتی و وحشت بر دل نود سوار چنگ میزنـد، حبیب آرام آرام به لشـکر مقابل نزدیک میشود وکاروان نیز نرم و وارفته خود را جلو میکشـد.حبیب فریاد میزند: شـما کیستید و به چه کار آمده اید؟ فرمانده سپاه مقابل به نعره پاسخ میدهد: منم ازرق،سرداري از سپاه عمرسعد، با پانصد سوار جنگی. مأمورم که کاروانتان را بازگردانم، یا از دم تیغ بگذرانم. حبیب حیرتزده میپرسد:چه کس شـما راخبرکرده است؟! و پاسخ میشنود: ازخودتان، از قبیله خودتان، نه
از بیرون. و ذهن همه کاروان به سایهاي باز میگردد که ساعتی پیش از انتهاي خیمه ها کنـده شـده است. حبیب فریاد میزند: باز نمیگردیم، میجنگیم. و ناگهان برق نود و یک شمشـیر درشبسـتان بیابان میدرخشـد. دو سـپاه ناگهان به هم میپیچد و جنگی سخت در میگیرد. صـداي شـیهه اسـبها و برخورد شمشـیرها و فریاد سوارها بر دل شب چنگ میزند.حبیب اگر چه پیر است، اما
هنوز خاطره دلاوریهاي او دشمن را از اطرافش میگریزاند.جنگ زیاد طول نمیکشد. پنج به یک و پانصد به نود و یک، تکلیف را یکسـره میکند. از دو سـپاه، کشـتهها و اسـبها به زمین میافتد و خاک بیابان را به سرخیِ گل میکنند. از کاروان آنچه بر جاي میماند، چارهای جز گریز نمیبیند، کشـتههاي خویش را درطرفةالعینی به اسـبها میبندد و راهگریز پیش میگیرد. کشتههاي دشـمن همچنان بر زمین میماند و لشـکر ابنسـعد فاتح به سوي اردوگاه باز میگردد.حبیب که کاروان را مغلوب و افرادش
را منهزم وگریخته میبیند، غمگین و افسـرده به سمت خیام امام میتازد. وقتی به خیام نزدیک میشود، عطر تلاوت قرآن امام که در فضا پیچیده است، به او جانی دوباره میبخشد. اما همچنان احساس شرم میکند از اینکه تنها و تهی بازگشته است. پروا را کنار میزنـد و چشـمه اشـک در زیر پـاي امام میگشایـد و هقهق گریهاش فضاي خیمه را برمیدارد. اما یک کلام امام و فقط یک کلام امام، انگار آرامش دنیا را در قلب او میریزد و تسکینش میبخشد : "لاحولولاقوة الاباالله".
ناگهـان چگونه در این بیابان،سبز شـده است؟! شـگفتی و وحشت بر دل نود سوار چنگ میزنـد، حبیب آرام آرام به لشـکر مقابل نزدیک میشود وکاروان نیز نرم و وارفته خود را جلو میکشـد.حبیب فریاد میزند: شـما کیستید و به چه کار آمده اید؟ فرمانده سپاه مقابل به نعره پاسخ میدهد: منم ازرق،سرداري از سپاه عمرسعد، با پانصد سوار جنگی. مأمورم که کاروانتان را بازگردانم، یا از دم تیغ بگذرانم. حبیب حیرتزده میپرسد:چه کس شـما راخبرکرده است؟! و پاسخ میشنود: ازخودتان، از قبیله خودتان، نه
از بیرون. و ذهن همه کاروان به سایهاي باز میگردد که ساعتی پیش از انتهاي خیمه ها کنـده شـده است. حبیب فریاد میزند: باز نمیگردیم، میجنگیم. و ناگهان برق نود و یک شمشـیر درشبسـتان بیابان میدرخشـد. دو سـپاه ناگهان به هم میپیچد و جنگی سخت در میگیرد. صـداي شـیهه اسـبها و برخورد شمشـیرها و فریاد سوارها بر دل شب چنگ میزند.حبیب اگر چه پیر است، اما
هنوز خاطره دلاوریهاي او دشمن را از اطرافش میگریزاند.جنگ زیاد طول نمیکشد. پنج به یک و پانصد به نود و یک، تکلیف را یکسـره میکند. از دو سـپاه، کشـتهها و اسـبها به زمین میافتد و خاک بیابان را به سرخیِ گل میکنند. از کاروان آنچه بر جاي میماند، چارهای جز گریز نمیبیند، کشـتههاي خویش را درطرفةالعینی به اسـبها میبندد و راهگریز پیش میگیرد. کشتههاي دشـمن همچنان بر زمین میماند و لشـکر ابنسـعد فاتح به سوي اردوگاه باز میگردد.حبیب که کاروان را مغلوب و افرادش
را منهزم وگریخته میبیند، غمگین و افسـرده به سمت خیام امام میتازد. وقتی به خیام نزدیک میشود، عطر تلاوت قرآن امام که در فضا پیچیده است، به او جانی دوباره میبخشد. اما همچنان احساس شرم میکند از اینکه تنها و تهی بازگشته است. پروا را کنار میزنـد و چشـمه اشـک در زیر پـاي امام میگشایـد و هقهق گریهاش فضاي خیمه را برمیدارد. اما یک کلام امام و فقط یک کلام امام، انگار آرامش دنیا را در قلب او میریزد و تسکینش میبخشد : "لاحولولاقوة الاباالله".
۳.۳k
۲۵ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.