رمان یادت باشد ۱۲۷
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_بیست_و_هفت
ندیدم. برنج را طبق سفارشی که داده بودم آماده کرده بود ولی رنگ آن مشکوک بود و به زردی می زد. هیچ مزه ی خاصی نداشت. فکر کردم اشتباهی به جای نمک زرد چوبه زده ولی مزه زرد چوبه هم نمی داد. غذایمام را تا قاشق آخر خوردیم، موقع جمع کردن سفره پرسیدم
حمید این برنج چرا این قدر زرد بود گفت نمیدونم خودمم تعجب کردم. من برنج رو پاک کردم. نمک و روغن زدم گذاشتم رو اجاق. تا این را گفت دوباره رفتم سراغ قابلمه. برنج رو خوب نگاه کردم پرسیدم یعنی تو قبل از پخت برنج رو نشستی؟» حمید که داشت وسایل سفره را جمع میکرد گفت: «مگه خودت دیشب نگفتی برنج رو خیس نکنیم؟ یادم آمد شب قبل که مهمان داشتیم. حمید از چند ساعت قبل برنج را خیس کرده بود. به او گفته بودم حمید جان کاش این کار رو نمیکردی. چون برنجی که چند ساعت خیس بخوره رو نمی تونم خوب دربیارم.» حمید حرف من را این طوری متوجه شده بود که برنج را کلا نباید بشوریم! برنج را همان طوری با همه خاک وخلش به خوردمان داده بود! شام را که خوردیم، گفت به مناسبت وفات حضرت ام البنین بچه های هیئت مراسم گرفتن. من میرم زود برمیگردم ساعت یازده نشده بود که برگشت. تعجب کردم که این دفعه زود از هیئتشان دل کنده بود. ایفون را که جواب دادم، همان لحظه دیدم پرده اتاق کج ایستاده است. رفتم درست کنم. وقتی داخل شد دستش دو تا ظرف غذا بود. من را در حال
درست کردن پرده که دید، با خنده گفت: «از وقتی که رفتم تا حالا پشت پنجره بودی فرزانه؟» از اینکه خانمی بخواهد از پشت پرده
پنجره بیرون را نگاه کند خیلی بدش می آمد. معمولا با همین شوخی ها......
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
ندیدم. برنج را طبق سفارشی که داده بودم آماده کرده بود ولی رنگ آن مشکوک بود و به زردی می زد. هیچ مزه ی خاصی نداشت. فکر کردم اشتباهی به جای نمک زرد چوبه زده ولی مزه زرد چوبه هم نمی داد. غذایمام را تا قاشق آخر خوردیم، موقع جمع کردن سفره پرسیدم
حمید این برنج چرا این قدر زرد بود گفت نمیدونم خودمم تعجب کردم. من برنج رو پاک کردم. نمک و روغن زدم گذاشتم رو اجاق. تا این را گفت دوباره رفتم سراغ قابلمه. برنج رو خوب نگاه کردم پرسیدم یعنی تو قبل از پخت برنج رو نشستی؟» حمید که داشت وسایل سفره را جمع میکرد گفت: «مگه خودت دیشب نگفتی برنج رو خیس نکنیم؟ یادم آمد شب قبل که مهمان داشتیم. حمید از چند ساعت قبل برنج را خیس کرده بود. به او گفته بودم حمید جان کاش این کار رو نمیکردی. چون برنجی که چند ساعت خیس بخوره رو نمی تونم خوب دربیارم.» حمید حرف من را این طوری متوجه شده بود که برنج را کلا نباید بشوریم! برنج را همان طوری با همه خاک وخلش به خوردمان داده بود! شام را که خوردیم، گفت به مناسبت وفات حضرت ام البنین بچه های هیئت مراسم گرفتن. من میرم زود برمیگردم ساعت یازده نشده بود که برگشت. تعجب کردم که این دفعه زود از هیئتشان دل کنده بود. ایفون را که جواب دادم، همان لحظه دیدم پرده اتاق کج ایستاده است. رفتم درست کنم. وقتی داخل شد دستش دو تا ظرف غذا بود. من را در حال
درست کردن پرده که دید، با خنده گفت: «از وقتی که رفتم تا حالا پشت پنجره بودی فرزانه؟» از اینکه خانمی بخواهد از پشت پرده
پنجره بیرون را نگاه کند خیلی بدش می آمد. معمولا با همین شوخی ها......
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۴.۹k
۰۲ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.