پارت

پارت۱۱۲

***نوشین***
آرزو از پله ها پایین اومد.پوزخندی زد و گفت
_چرا کارشو تموم نکردی؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
_قبل از اینکه بخوام کاری کنم رفت...
جوری نگاهم کرد که معلوم بود فهمیده خودم نخواستم...اما دیگه چیزی نگفت.من نمیتونستم این کارو بکنم...این من نبودم...

***رویا***
توی یه اتاق تاریک توی زیرزمین زندانی شده بودم.تنها بودم.هوا رو به سردی میرفت و من اصلا حالم خوب نبود...دلم از گشنگی ضعف میرفت و ساعت ها بود کسی بهم سر نزده بود.خیلی نگران مهراب بودم و نمیدونستم میخوان باهاش جیکار کنن.
تو فکر بودم که در با صدای بدی باز شد و دو نفر وارد شدن.بی حال بهشون نگاه کردم.از دو طرف بازومو گرفتن و بلندم کردن.حتی جون اعتراض کردنو هم نداشتم.از پله های خاکی و نمور زیرزمین بالا رفتیم و وقتی نور خورشید به چشمم خورد بی اختیار چشمامو بستم.نور اذیتم میکرد...نمیدونم چقدر راه رفتیم که وقتی جمعیت مردم و سر و صداشونو دیدم توجهم جلب شد و بیشتر دقت کردم.جلوتر که رفتیم سر و صداها بیشتر شد.همه دور یه سکوی گرد بزرگ جمع شده بودن و هرکس چیزی میگفت.وقتی چوبه ی دار رو دیدم زبونم بند اومد و تا اخر ماجرا رو خوندم.مهراب روی دو زانو بود و سرش پایین بود.منو کنارش پرت کردن و مجبورم کردن زانو بزنم.بی توجه به همه نگران نگاهش کردم و گفتم
_مهراب...خوبی؟اذیتت کردن؟جاییت درد نمیکنه؟
اما سوالم احمقانه بود.صورتش پر از زخم و کبودی بود و لباسش پاره شده بود.لبخند بی جونی زد و گفت
_خوبم عزیزم...شرمندتم...
نتونستم جلوی اشکامو بگیرم.سپهر گوشه ای از سکو ایستاده بود و با اخم نگاهمون میکرد.دو نفر دیگه هم بودن.مردم ساکت شدن تا صداشونو بشنون.یکیشون که ریش سفید و بلندی داشت گفت
_امروز این دو نفر تقاص زیر پا گذاشتن قرارداد رو پس میدن.امروز با کشتن این خائنین از پیشگویی خطرناکی که ممکن بود در پیش باشه جلوگیری میکنیم.
جمعیت روبرومون با داد و فریاد حمایتشون کردن و همه میخواستن هر چه زود تر مارو اعدام کنن.دست مهرابو محکم توی دستم گرفتم.دیگه اخر خط بود.
مرد دیگه که کچل بود و چشمای سبز رنگ داشت با اشاره ی سر به دو تا ساحر فهموند که کارمونو تموم کنن.مهرابو بلند کردن و دستامونو به زور از هم جدا کردن.داد زدم
_نه خواهش میکنم.اینکارو نکنین.
ملتمسانه به سپهر نگاه کردم.زجه میزدم اما کسی توجه نمیکرد.کمک میخواستم ولی هیچ کس کاری نکرد.طنابو دور گردن مهراب انداختن.دیگه داشتم از هوش میرفتم.دستامو گرفته بودن و تقلاهام برای نجاتش تاثیری نداشت.یه دفه سپهر قبل از اینکه صندلی از زیر پای مهراب کشیده بشه به اون دوتا ساحر حمله کرد و پایین انداختشون.فرصت نکرد مهرابو لمس کنه تا ازونجا ببرتش چون همون مرد کچل با اشاره ی دستش وردی خوند و سپهر به عقب پرت شد.خودش جلو رفت و صندلی رو از زیر پای مهراب کشید.با تموم وجودم داد زدم
_مهراب...یکی کمکش کنه...
سپهر با درد بلند شد و توی یه پلک زدن کنارم ظاهر شد و دستمو گرفت و تو ثانیه ی بعدی یه جای دیگه چشم باز کردم...
دیدگاه ها (۴)

پارت۱۱۳***سپهر***اکنون***میدونستم نوشین میخواد چیکار کنه.مید...

پارت۱۱۴***نوشین***نیمه شب از ویلا زدم بیرون. رفتم جایی که با...

پارت۱۱۱تکیمو از مبل برداشتم.برگشتم و از پنجره بیرونو نگاه کر...

پارت۱۱۰***آرمان***نوشین حتی حاضر نشده بود با مامانش حرف بزنه...

عاشق یه خلافکار شدم پارت ۳رفتم سمت اتاق کارم نشستم پشت میز و...

ماه خونین🥀❤️‍🔥خوناشام : پارت دوم

پارت ۷ فیک دور اما آشنا

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط