*** ورود کاروان امام به شام***
*** ورود کاروان امام به شام***
دیدههای سهل بن سعد الساعدى(6)
سهل مىگوید: به سوى بیت المقدس حركت كردم تا به دمشق رسیدم، شهرى را دیدم با رودخانههاى پر آب و درختان انبوه كه بر در و دیوار آن پردههاى دیبا آویخته شده بود و مردم شادى مىكردند، و زنانى را دیدم كه دف و طبل مىزدند!! با خود گفتم براى شامیان عیدى نیست كه ما ندانیم! پس گروهى را دیدم كه با یكدیگر سخن مىگفتند، به آنان گفتم: براى مردم شام عیدى هست كه ما از آن بى خبریم؟!
گفتند: اى پیرمرد! گویا تو مردى اعرابى و بیانگردى !
گفتم: من سهل بن سعدم كه محمد (صلى الله علیه و آله) را دیدهام.
گفتند: اى سهل! تعجب نمىكنى كه چرا آسمان خون نمىبارد؟ و زمین ساكنان خود را فرو نمىبرد؟!
گفتم: مگر چه روى داده است؟!
گفتند: این سر حسین فرزند محمد(علیهماالسلام) است كه از عراق به ارمغان آوردهاند!
گفتم: واعجبا! سر حسین(علیهالسلام) را آوردهاند و مردم شادى مىكنند؟! از كدام دروازه آنان را وارد مىكنند؟ آنان اشاره به دروازهاى نمودند كه آن را باب ساعات مىگفتند.
در آن هنگام كه با آن افراد سرگرم گفتگو بودم، دیدم كه پرچمهایی یكى پس از دیگرى نمایان شد، ابتدا سرى نورانى و زیبا را بر سر نیزه دیدم احساس كردم مىخندد و آن سر مبارك حضرت ابوالفضل العباس (علیهالسلام) بود، سپس سوارى را دیدم كه نیزهاى در دست داشت و سر مبارك امام حسین (علیهالسلام) بر آن قرار داشت!(7) و آن سر از نظر صورت، شبیهترین مردم به رسول خدا (صلى الله علیه و آله) بود، و شكوه و عظمتى فوق العاده داشت و نور از او مىتابید، محاسنش حاكى از پیرى بود اما خضاب شده بود، در حالى كه لبخندى بر لبان مباركش داشت چشم به سوى شرق دوخته بود، و باد محاسن شریفش را به چپ و راست حركت مىداد، گویى امیرالمؤمنین علی(علیهالسلام) بود.
و آن نیزه را مردى به نام عمرو بن منذر در دست گرفته و پیش مىآمد.
سهل گوید: در شام، غرفهاى دیدم كه در آن پنج زن و پیرزنى آنان را همراهى مىكرد كه قدِ خمیدهاى داشت. هنگامى كه سر مقدس امام حسین(علیهالسلام) برابر آن پیرزن رسید، سنگى گرفته و به طرف آن سر مقدس پرتاب كرد!!
چون این صحنه درد آور را دیدم، گفتم: «اللهم اهلكها و اهلكهن معها بحق محمد و آله اجمعین» از خدا خواستم كه آنان را هلاك گرداند.
امكلثوم را دیدم كه چادرى بسیار كهنه بر سر گرفته و روى خود را بسته بود.
بر امام زین العابدین و اهل خاندان او سلام كرده خود را معرفى نمودم، گفتند: اگر میتوانى چیزى به این نیزهدار كه سر امام را مىبرد، بده تا جلوتر برود و در اینجا نایستد! كه ما از نگاه مردم در زحمتیم!
رفتم و یكصد درهم به آن نیزهدار دادم كه شتاب كند و از بانوان دور شود؛ كار بدین منوال بود تا سرها را به نزد یزید بردند.(8)
سهل بن سعد مىگوید: سر مقدس امام حسین(علیهالسلام) را در حالى كه درون ظرفى نهاده بودند به مجلس یزید وارد كردند! من هم با آنان وارد شدم. یزید بر تخت نشسته و بر سر او تاجى بود مزین به درّ و یاقوت و اطراف او را گروه زیادى از پیرمردان قریش گرفته بودند! كسى كه سر مبارك امام را با خود حمل مىكرد به هنگامى كه پا در مجلس یزید نهاد این دو بیت را خواند:
«اوقر ركابى فضة و ذهبا انا قلت السید المحجبا!
قلت خیر الناس اما و ابا و خیرهم اذ ینسبون النسبا!
شترم را از سیم و زر، سنگین بار كن، كه من پادشاه با فرّ و شكوهى را كشتم؛ كشتم كسى را كه بهترین مردم است از جهت پدر و مادر، و نژاد او والاتر از همه است.»
یزید از او پرسید: اگر مىدانستى كه او بهترین مردم است چرا او را كشتى؟!
آن مرد گفت: به امید گرفتن جایزه از تو، او را كشتم!
دیدههای سهل بن سعد الساعدى(6)
سهل مىگوید: به سوى بیت المقدس حركت كردم تا به دمشق رسیدم، شهرى را دیدم با رودخانههاى پر آب و درختان انبوه كه بر در و دیوار آن پردههاى دیبا آویخته شده بود و مردم شادى مىكردند، و زنانى را دیدم كه دف و طبل مىزدند!! با خود گفتم براى شامیان عیدى نیست كه ما ندانیم! پس گروهى را دیدم كه با یكدیگر سخن مىگفتند، به آنان گفتم: براى مردم شام عیدى هست كه ما از آن بى خبریم؟!
گفتند: اى پیرمرد! گویا تو مردى اعرابى و بیانگردى !
گفتم: من سهل بن سعدم كه محمد (صلى الله علیه و آله) را دیدهام.
گفتند: اى سهل! تعجب نمىكنى كه چرا آسمان خون نمىبارد؟ و زمین ساكنان خود را فرو نمىبرد؟!
گفتم: مگر چه روى داده است؟!
گفتند: این سر حسین فرزند محمد(علیهماالسلام) است كه از عراق به ارمغان آوردهاند!
گفتم: واعجبا! سر حسین(علیهالسلام) را آوردهاند و مردم شادى مىكنند؟! از كدام دروازه آنان را وارد مىكنند؟ آنان اشاره به دروازهاى نمودند كه آن را باب ساعات مىگفتند.
در آن هنگام كه با آن افراد سرگرم گفتگو بودم، دیدم كه پرچمهایی یكى پس از دیگرى نمایان شد، ابتدا سرى نورانى و زیبا را بر سر نیزه دیدم احساس كردم مىخندد و آن سر مبارك حضرت ابوالفضل العباس (علیهالسلام) بود، سپس سوارى را دیدم كه نیزهاى در دست داشت و سر مبارك امام حسین (علیهالسلام) بر آن قرار داشت!(7) و آن سر از نظر صورت، شبیهترین مردم به رسول خدا (صلى الله علیه و آله) بود، و شكوه و عظمتى فوق العاده داشت و نور از او مىتابید، محاسنش حاكى از پیرى بود اما خضاب شده بود، در حالى كه لبخندى بر لبان مباركش داشت چشم به سوى شرق دوخته بود، و باد محاسن شریفش را به چپ و راست حركت مىداد، گویى امیرالمؤمنین علی(علیهالسلام) بود.
و آن نیزه را مردى به نام عمرو بن منذر در دست گرفته و پیش مىآمد.
سهل گوید: در شام، غرفهاى دیدم كه در آن پنج زن و پیرزنى آنان را همراهى مىكرد كه قدِ خمیدهاى داشت. هنگامى كه سر مقدس امام حسین(علیهالسلام) برابر آن پیرزن رسید، سنگى گرفته و به طرف آن سر مقدس پرتاب كرد!!
چون این صحنه درد آور را دیدم، گفتم: «اللهم اهلكها و اهلكهن معها بحق محمد و آله اجمعین» از خدا خواستم كه آنان را هلاك گرداند.
امكلثوم را دیدم كه چادرى بسیار كهنه بر سر گرفته و روى خود را بسته بود.
بر امام زین العابدین و اهل خاندان او سلام كرده خود را معرفى نمودم، گفتند: اگر میتوانى چیزى به این نیزهدار كه سر امام را مىبرد، بده تا جلوتر برود و در اینجا نایستد! كه ما از نگاه مردم در زحمتیم!
رفتم و یكصد درهم به آن نیزهدار دادم كه شتاب كند و از بانوان دور شود؛ كار بدین منوال بود تا سرها را به نزد یزید بردند.(8)
سهل بن سعد مىگوید: سر مقدس امام حسین(علیهالسلام) را در حالى كه درون ظرفى نهاده بودند به مجلس یزید وارد كردند! من هم با آنان وارد شدم. یزید بر تخت نشسته و بر سر او تاجى بود مزین به درّ و یاقوت و اطراف او را گروه زیادى از پیرمردان قریش گرفته بودند! كسى كه سر مبارك امام را با خود حمل مىكرد به هنگامى كه پا در مجلس یزید نهاد این دو بیت را خواند:
«اوقر ركابى فضة و ذهبا انا قلت السید المحجبا!
قلت خیر الناس اما و ابا و خیرهم اذ ینسبون النسبا!
شترم را از سیم و زر، سنگین بار كن، كه من پادشاه با فرّ و شكوهى را كشتم؛ كشتم كسى را كه بهترین مردم است از جهت پدر و مادر، و نژاد او والاتر از همه است.»
یزید از او پرسید: اگر مىدانستى كه او بهترین مردم است چرا او را كشتى؟!
آن مرد گفت: به امید گرفتن جایزه از تو، او را كشتم!
۴۲۰
۰۱ آذر ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.