حضرت داود به پیش پیغمبر عابدی که نامش خرقیل آمد

حضرت داود به پیش پیغمبر عابدی که نامش خرقیل آمد

به او گفت ای خرقیل آیا تا به حال هرگز فکر گناهی در سرت خطور کرده است ؟

خرقیل گفت : نه

هرگز خسته شده ای از عبادت کردن و از حالی که داری مغرور شده ای؟

خرقیل گفت : نه

هرگز میل دنیا و شهوات آن در فکرت آمده است؟

خرقیل گفت : بله گاهی به فکرم خطور می کند و هوسش در دلم می آید.

حضرت داود پرسید : چطور از این فکر از سر خود بیرون می کنی؟

خرقیل گفت : به داخل این غار می روم و از چیزی که در آنجا هست عبرت می گیرم.

حضرت داود درخواست کرد که به او نیز نشان دهد آنچیزی که داخل غار هست

پس با خرقیل به داخل غار رفتند

حضرت داود تختی را دید که بر روی آن استخوان های پوسیده ریخته است

و کتیبه ای هست در کنار آن تخت

که بر روی کتیبه چنین نوشته بود :

منم" اروای بن شلم"

هزار سال پادشاهی کردم و هزار شهر بنا کردم و باهزار دختررابطه داشتم و آخر کار من این شد

که خاک فرش من است و تکیه گاه من سنگ و مار و کرم همسایگان من هستند

پس هر کس که مرا می بینید فریب دنیا را نخورد.
دیدگاه ها (۱)

︵❀‿︵‿︵❀‿︵‿︵❀‿︵‿︵❀‿︵❀‿︵‿︵❀‿︵‿︵❀‿︵‿︵❀‿ خیلی گلی داداشی خواهر د...

یک هفته بود کارتهای عروسی روی میز بودند.هنوزتصمیم نگرفته بود...

کانـــدیدا، رأی آورد! تابـــلو، نقاش را ثروتمند کرد! شــــ...

ازمایشگاه سرد

ازمایشگاه سرد

ازمایشگاه سرد

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط