نفس آخر 🎻🔮
نفس آخر 🎻🔮
♡⛓ Part = ۸ ⛓♡
__
روپوش کامواییم رو پوشیدم با شال و کاپشن
از خونه زدیم بیرون زمین پوشیده از برف بود سرمای شدیدی بود و هوایی که تنفس میکردم حس تمیزی رو بهم میداد
بعد بیست دقیقه ماشین در یه خونه وایساد و وارد پارکینگ شد ماشین های زیادی اونجا بود
دلهره مثل خوره افتاد به جونم
وارد حیاط شدیم که اینگار همه تازه رسیده بودن گیج نگای اطراف میکردم که شنیدم کسی صدام کرد برگشت و با دیدن فریبا خانوم و آقا کیوان (پدر و مادر دانیال) که با لبخند نگاهم میکردن چشمام برق زد ولی وقتی نزدیک تر شدم با دیدن صورتم لبخنده شون کم رنگ تر و کم رنگ تر شد که سرانجام از بین رفت بجاش من لبخند گشادی زدم و بغلش گرفتم
_چقدر دلم واستون تنگ شده بود
آقا کیوان با نگرانی نگام کرد لب زد
_ دخترم خوبی؟
_ اره ممنون خوبم
با بقیه هم سلام احوالپرسی کردیم و وارد خونه شدیم
.
.
اصلا این وضعیت رو دوست نداشتم توی سکوت نگاهم میکردن و در گوش هم پچ پچ بود د که عمه دانیال مهناز گفت
_ خدا بد نده عزیزم صورتت چی شده؟
_ شما خودتون رو ناراحت نکنید من بعضی وقت ها حواس پرت میشم خوردم زمین
_ چه بد شانسی که دقیقاً زیر چشمت کبود شده ممکنه فکر های بد کنن
پوففف این سلیطهه....
که همون لحظه دختر عمو باران بلافاصله گفت
_ دقیقه چند روز بعد عروسیت اصلا توقع نداشتم ، خوب باهم کنار میاید؟
_ ببخشید میشه بگی چه ربطی به تو داره؟
دانیال که تا الان سکوت کرده بود زبون تو دهن چرخوند
_ شرمنده زن من هنوز احترام گرفتن رو نمیدونه
به غیر از من همه تعجب کردن
نمیتونستم یه دقیقه دیگه اینجا بمونم
به بهانه کمک کردن بلند شدم و وارد آشپزخانه شدم که چشمم به هامین برادر بزرگ دانیال افتاد من خیلی ندیدمش اون زمان که خدابیامرز سامیار زنده بود همه چیز بهتر بود
_ هلن چطوری؟
_ممنون
_ صورتت....
دستم رو روش گذاشتم که ادامه داد
_ اون دنی پدرسوخته
دفعه دیگه از این کارا کرد بگو بیام بزنمش
خندیدم گفتم
_ آقا هامین شوخی نکن
_ شوخی نمیکنم
راحت باش میتونی داداش صدام کنی
چیزی هم خواستی به خودم بگو
_ چشم ،ولی اگه یه چیزی بخوام میتونی کمکم کنی؟
_چی هست؟
_ دانیال گوشیم رو گرفته چند وقته خبری از خانوادم ندارم میشه یه کاری کنی بتونم باهاشون در ارتباط باشم؟؟
دستش رو زیر چونش گذاشت و کمی فکر کرد بعد چند دقیقه جواب داد
_ خیلی خوب یه کاریش میکنم
لبخند زدم
_ واقعاً ؟؟
_ اره
♡⛓ Part = ۸ ⛓♡
__
روپوش کامواییم رو پوشیدم با شال و کاپشن
از خونه زدیم بیرون زمین پوشیده از برف بود سرمای شدیدی بود و هوایی که تنفس میکردم حس تمیزی رو بهم میداد
بعد بیست دقیقه ماشین در یه خونه وایساد و وارد پارکینگ شد ماشین های زیادی اونجا بود
دلهره مثل خوره افتاد به جونم
وارد حیاط شدیم که اینگار همه تازه رسیده بودن گیج نگای اطراف میکردم که شنیدم کسی صدام کرد برگشت و با دیدن فریبا خانوم و آقا کیوان (پدر و مادر دانیال) که با لبخند نگاهم میکردن چشمام برق زد ولی وقتی نزدیک تر شدم با دیدن صورتم لبخنده شون کم رنگ تر و کم رنگ تر شد که سرانجام از بین رفت بجاش من لبخند گشادی زدم و بغلش گرفتم
_چقدر دلم واستون تنگ شده بود
آقا کیوان با نگرانی نگام کرد لب زد
_ دخترم خوبی؟
_ اره ممنون خوبم
با بقیه هم سلام احوالپرسی کردیم و وارد خونه شدیم
.
.
اصلا این وضعیت رو دوست نداشتم توی سکوت نگاهم میکردن و در گوش هم پچ پچ بود د که عمه دانیال مهناز گفت
_ خدا بد نده عزیزم صورتت چی شده؟
_ شما خودتون رو ناراحت نکنید من بعضی وقت ها حواس پرت میشم خوردم زمین
_ چه بد شانسی که دقیقاً زیر چشمت کبود شده ممکنه فکر های بد کنن
پوففف این سلیطهه....
که همون لحظه دختر عمو باران بلافاصله گفت
_ دقیقه چند روز بعد عروسیت اصلا توقع نداشتم ، خوب باهم کنار میاید؟
_ ببخشید میشه بگی چه ربطی به تو داره؟
دانیال که تا الان سکوت کرده بود زبون تو دهن چرخوند
_ شرمنده زن من هنوز احترام گرفتن رو نمیدونه
به غیر از من همه تعجب کردن
نمیتونستم یه دقیقه دیگه اینجا بمونم
به بهانه کمک کردن بلند شدم و وارد آشپزخانه شدم که چشمم به هامین برادر بزرگ دانیال افتاد من خیلی ندیدمش اون زمان که خدابیامرز سامیار زنده بود همه چیز بهتر بود
_ هلن چطوری؟
_ممنون
_ صورتت....
دستم رو روش گذاشتم که ادامه داد
_ اون دنی پدرسوخته
دفعه دیگه از این کارا کرد بگو بیام بزنمش
خندیدم گفتم
_ آقا هامین شوخی نکن
_ شوخی نمیکنم
راحت باش میتونی داداش صدام کنی
چیزی هم خواستی به خودم بگو
_ چشم ،ولی اگه یه چیزی بخوام میتونی کمکم کنی؟
_چی هست؟
_ دانیال گوشیم رو گرفته چند وقته خبری از خانوادم ندارم میشه یه کاری کنی بتونم باهاشون در ارتباط باشم؟؟
دستش رو زیر چونش گذاشت و کمی فکر کرد بعد چند دقیقه جواب داد
_ خیلی خوب یه کاریش میکنم
لبخند زدم
_ واقعاً ؟؟
_ اره
۷.۳k
۲۶ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.