نفس آخر 🎻🔮
نفس آخر 🎻🔮
♡⛓ Part ۷⛓♡
__
اینگار آهو رو انداختن جلو شیر
با به خاطر آوردن صبح دویدم تو اتاق و درو بستم
بعد چند دقیقه صدای قدم هاش نزدیک در شد
دستم رو گذاشتم رو قلبم منتظر موندم که تقه ای به در زد
_ درو باز کن
_ نه
_ میگم باز کن حال ندارم هلن
_ میخوای باز بزنی
_ نمیزنم باز کن این در کوفتیو
ناچار در رو باز کردم بی توجه وارد اتاق شد و روی تخت دراز کشید
مثل اینکه همه چیز آروم بود البته فقط در ظاهر که
آهسته گفتم
_ غذا....
_ نمیخوام فقط گمشو از جلو چشمام نبینمت
آخه چرا باید بیوفتم گیر یه ادم سادیسمی مثل این بیوفتم
یکم غذا برا خودم کشیدم و شروع به خوردن کردم
_ چقدر شبیه خورشت سبزی مامان شده
خود به خود گریم گرفت
/(چند)روز بعد /
.
.
.
شجاعتم رو جمع کردم و به طرفش گفتم
_ میشه گوشیم رو برگردونی؟
_ گوشی برا چته
_ یعنی چی من چند روزه خبر از مادر پدرم ندارم حتی با برادرم که تازه آزاد شده حرف نزدم
یهویی دستم رو گذاشتم رو دهنم شاید نباید بحث برادر رو وسط میکشیدم
_ من خبر میدم حداقل زندن کافیه
_ چرا اینقدر بدجنسی مگه من چیکارت کردم؟؟
نا خداگاه صدام بالا رفت که اونم صداش رو برد بالا
_ اینکه کل زندگیم رو بهم ریختی کمه؟
_ منظورت اون دختری هس که دو قطره اشک ریخت رفت؟ بجاش من یه هفته هر شبانه روز گریه کردم کمه؟؟
چونم رو گرفت به خودش نزدیک کرد توی صورتم غرید
_ تو باید بخاطر برادرم و عشقم ده برابر تقاص پس بدی
_ آشغال عوضی
که ناگهان دستش بالا رفت و روی صورتم فرود اومد اشک توی چشمام حلقه بست
_ فقط همین رو بلدی؟ وقتی کمیاری فقط بزنی؟ واییی به من که شدم اسیر موجود بی رحمی مثل تو
_ خیلی دلت میخواد بی رحمی واقعی رو نشونت بدم؟
دوباره و دوباره و دوباره زد
بعد خیلی ریلکس مچش رو تکون داد و ازم دور شد
چنگ به موهام زدم با حرس جیغ خفه ای کشیدم واقعاً از وضعیتی که توشم متنفرم
.
.
نزدیکم شد و لب زد
_ امشب باید یه مهمونی خانوادگی بریم آماده باش
سرم رو تکون داد
_ هویی با توعم منو نگا
_خیلی خب باشه
_ یه کاری هم بکن کبودی رو صورتت جاش نمونه
آخه میگی این کsافت کاریت چیکار کنم
♡⛓ Part ۷⛓♡
__
اینگار آهو رو انداختن جلو شیر
با به خاطر آوردن صبح دویدم تو اتاق و درو بستم
بعد چند دقیقه صدای قدم هاش نزدیک در شد
دستم رو گذاشتم رو قلبم منتظر موندم که تقه ای به در زد
_ درو باز کن
_ نه
_ میگم باز کن حال ندارم هلن
_ میخوای باز بزنی
_ نمیزنم باز کن این در کوفتیو
ناچار در رو باز کردم بی توجه وارد اتاق شد و روی تخت دراز کشید
مثل اینکه همه چیز آروم بود البته فقط در ظاهر که
آهسته گفتم
_ غذا....
_ نمیخوام فقط گمشو از جلو چشمام نبینمت
آخه چرا باید بیوفتم گیر یه ادم سادیسمی مثل این بیوفتم
یکم غذا برا خودم کشیدم و شروع به خوردن کردم
_ چقدر شبیه خورشت سبزی مامان شده
خود به خود گریم گرفت
/(چند)روز بعد /
.
.
.
شجاعتم رو جمع کردم و به طرفش گفتم
_ میشه گوشیم رو برگردونی؟
_ گوشی برا چته
_ یعنی چی من چند روزه خبر از مادر پدرم ندارم حتی با برادرم که تازه آزاد شده حرف نزدم
یهویی دستم رو گذاشتم رو دهنم شاید نباید بحث برادر رو وسط میکشیدم
_ من خبر میدم حداقل زندن کافیه
_ چرا اینقدر بدجنسی مگه من چیکارت کردم؟؟
نا خداگاه صدام بالا رفت که اونم صداش رو برد بالا
_ اینکه کل زندگیم رو بهم ریختی کمه؟
_ منظورت اون دختری هس که دو قطره اشک ریخت رفت؟ بجاش من یه هفته هر شبانه روز گریه کردم کمه؟؟
چونم رو گرفت به خودش نزدیک کرد توی صورتم غرید
_ تو باید بخاطر برادرم و عشقم ده برابر تقاص پس بدی
_ آشغال عوضی
که ناگهان دستش بالا رفت و روی صورتم فرود اومد اشک توی چشمام حلقه بست
_ فقط همین رو بلدی؟ وقتی کمیاری فقط بزنی؟ واییی به من که شدم اسیر موجود بی رحمی مثل تو
_ خیلی دلت میخواد بی رحمی واقعی رو نشونت بدم؟
دوباره و دوباره و دوباره زد
بعد خیلی ریلکس مچش رو تکون داد و ازم دور شد
چنگ به موهام زدم با حرس جیغ خفه ای کشیدم واقعاً از وضعیتی که توشم متنفرم
.
.
نزدیکم شد و لب زد
_ امشب باید یه مهمونی خانوادگی بریم آماده باش
سرم رو تکون داد
_ هویی با توعم منو نگا
_خیلی خب باشه
_ یه کاری هم بکن کبودی رو صورتت جاش نمونه
آخه میگی این کsافت کاریت چیکار کنم
۵.۷k
۲۶ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.