پارت. 23
#پارت. 23
آیدا:
وقتی رسیدم ایران سریع رفتم خونه تا حاضر شم و برم کافه، امروز باید تکلیفمو با آرمان روشن میکردم
(نیم ساعت بعد)
بلاخره بعد موندن تو ترافیک رسیدم ب کافه ای ک آرمانم قرار بود بیاد
نشستم رو یکی از صندلی ها و منتظرش موندم تا بیاد
یه ربعی منتظر بودم، خواستم برم ک دیدم ارمان همراه یه دختره ای وارد کافه شدن، یکم ک دقت کردم دیدم آواس، آوا یکی از بهترین دوستام بود قبلا ک هانیه گفت دختر خوبی نیستو کمتر باهاش صمیمی باش و از اون موقعه ها خیلی کم دیدمش
اومد سمتمو بغلم کرد و منم ب اجبار بغلش کردم
برای اولین بار بود ک لبخندش ب دلم نشست
برگشتم با خنده رو به آرمان و گفتم:
معرفی نمیکنی؟؟
یه خنده ی حرص دراری کرد و با اخم دست آوا رو گرفت و گفت:
نامزدم هستن خانم محمدی
بعد شنیدن این حرف احساس کردم یکی قلبمو گرفته تو دستاش و سفت فشارش میده
با تعجب گفتم:
نامزدت.؟؟؟؟؟؟
تا آرمان اومد حرفی بزنه سریع آوا گفت
آره عزیزم، نامزدشم، تو دانشگاه ازم خواستگاری کرد منم چون عاشقش بودم قبول کردم اینم کارت
عروسیمونه خوشحال میشم بیای اخر همین هفته عروسیمونه تو ام دوست صمیمیه منی حتما باید بیای
بغض کرده بودم، نه من باید قوی باشم
برگشتم سمتشو گفتم
اره حتما عزیزم چرا ک نه، فقط من یکم حالم خوب نیست با اجازت آوا جان خداحافظ آقای میرزایی
اوا بلند شدو گفت:
مگه نگفتی کارمون داری؟؟
گفتم
حالم خوب نیست آوا جان، گفتم ک، چیز مهمی ام نبود فعلا
با حال داغون از کافه زدم بیرون اصلا انتظار نداشتم از آرمان
باورم نشد با آوا نامزد کرده
انگار یه چیزی روی قلبم سنگینی میکرد ک بلند داد زدم تو ماشینم
خداااااااا اینننن همهههه آدممممم چراااااا مننننن اخهههههه
گریم گرفت
اخه مگه من چیکار کردم ک باید جوابم میشد خیانت
من دختر ضعیفی نیستم ولی دیگ از این ب بعدم اون دختر شاد و شنگولم نیستم
آرمان خان بلایی سرت بیارم مرغای آسمون به حالت گریه کنن
حالا وایسا و تماشا کن
آیدا:
وقتی رسیدم ایران سریع رفتم خونه تا حاضر شم و برم کافه، امروز باید تکلیفمو با آرمان روشن میکردم
(نیم ساعت بعد)
بلاخره بعد موندن تو ترافیک رسیدم ب کافه ای ک آرمانم قرار بود بیاد
نشستم رو یکی از صندلی ها و منتظرش موندم تا بیاد
یه ربعی منتظر بودم، خواستم برم ک دیدم ارمان همراه یه دختره ای وارد کافه شدن، یکم ک دقت کردم دیدم آواس، آوا یکی از بهترین دوستام بود قبلا ک هانیه گفت دختر خوبی نیستو کمتر باهاش صمیمی باش و از اون موقعه ها خیلی کم دیدمش
اومد سمتمو بغلم کرد و منم ب اجبار بغلش کردم
برای اولین بار بود ک لبخندش ب دلم نشست
برگشتم با خنده رو به آرمان و گفتم:
معرفی نمیکنی؟؟
یه خنده ی حرص دراری کرد و با اخم دست آوا رو گرفت و گفت:
نامزدم هستن خانم محمدی
بعد شنیدن این حرف احساس کردم یکی قلبمو گرفته تو دستاش و سفت فشارش میده
با تعجب گفتم:
نامزدت.؟؟؟؟؟؟
تا آرمان اومد حرفی بزنه سریع آوا گفت
آره عزیزم، نامزدشم، تو دانشگاه ازم خواستگاری کرد منم چون عاشقش بودم قبول کردم اینم کارت
عروسیمونه خوشحال میشم بیای اخر همین هفته عروسیمونه تو ام دوست صمیمیه منی حتما باید بیای
بغض کرده بودم، نه من باید قوی باشم
برگشتم سمتشو گفتم
اره حتما عزیزم چرا ک نه، فقط من یکم حالم خوب نیست با اجازت آوا جان خداحافظ آقای میرزایی
اوا بلند شدو گفت:
مگه نگفتی کارمون داری؟؟
گفتم
حالم خوب نیست آوا جان، گفتم ک، چیز مهمی ام نبود فعلا
با حال داغون از کافه زدم بیرون اصلا انتظار نداشتم از آرمان
باورم نشد با آوا نامزد کرده
انگار یه چیزی روی قلبم سنگینی میکرد ک بلند داد زدم تو ماشینم
خداااااااا اینننن همهههه آدممممم چراااااا مننننن اخهههههه
گریم گرفت
اخه مگه من چیکار کردم ک باید جوابم میشد خیانت
من دختر ضعیفی نیستم ولی دیگ از این ب بعدم اون دختر شاد و شنگولم نیستم
آرمان خان بلایی سرت بیارم مرغای آسمون به حالت گریه کنن
حالا وایسا و تماشا کن
۳.۰k
۱۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.