پارت ۲۳۷ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۲۳۷ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
_ولی من نمی خواستم آراز راجع به گذشته ی خطر ناکی که بابا و باباحاحیم واسه ی من که مادرشم ساختن ، چیزی بدونه!
_آراز باید بدونه ما چه سختی هایی رو پشت سر گذاشتیم تا بالاخره بهم رسیدیم .. باید بدونه ثمره ی چه عشقیه .. باید بدونه عشق زاده است..
خندیدم و گفتم:
_عشق زاده ؟
_آره دیگه ..
دست آرازو گرفتیم و خواستیم بریم اما انگار یه چیزی متوقفم کرد.
برگشتم سمتش.
عکسش روی سنگ قبر خودنمایی می کرد..جذاب چشم و ابرو مشکی من ..
نیما که حالمو دید گفت:
_برو خداحافظی کن منو آراز آروم آروم می ریم .
قدر دان نگاهش کردم .. نمی دونم از کجا فهمید که به یه خلوت دو دقیقه ای نیاز دارم.
سرمو تکیه دادم به همونجایی که عکسش حکاکی شده بود.
اشک نمی ذاشت اطرافمو ببینم .
اشکمو پاک کردم و گفتم:
_بابا؟ خواستم یه چیزی زد بهت بگم .. هنوزم روم نمی شه احساساتمو بروز بدم .. هنوزم محبت کردن بهت رو خود شیرینی می بینم اما چاره ای ندارم اگه نگم سنگ می شه توی دلم..بابا .. خیلی .خب؟ خیلی خیلی دلم تنگ شده .. خیلی ... خب؟
عکسشو بوسیدم و دوییدم سمت نیما..دست آراز رو گرفته بود .
دست آزاد آراز رو توی دستم گرفتم.
نیما با خنده بهم نگاه کرد و گفت:
_باید زودتر راه بیوفته..من دیگه طاقت ندارم ..
خندیدم و گفتم:
_خیلی عجله داری نه؟
خندید و گفت:
_خیلی .. من طاقت ندارم.. انقدر که ممکنه بزنه به سرم و یه خواهر کوچولو واسه آراز بسازیم!
جیغ خفه ای کشیدم و گفتم:
_نیما؟؟منو تو که بچه دار نمی شیم دیگه..
_حالا بزار امتحان کنیم شاید شد نه؟
سوئیچو از دستش قاپیدمو دوییدم سمت ماشین و سوار شدم و درم قفل کردم.
چهره ی عصبی نیما که در حال منفمر شدن از خنده بود واقعا دیدنی بود.
_عشقم وقتی حرص میخوری خیلی جذاب می شیا!
_کوفت .. باز کن این درو نیاز.. آراز سرما میخوره ها..
آهی کشیدم و گفتم :
_لعنت به این عشق مادری که نمی ذاره آتیش بسوزونم..
پنجره رو یکم دادم پایین و گفتم:
_یه پنج دیقه که سرما خوردن نمیاره .. میاره؟
چشماش از شدت خشم قرمز شده بود..
_نیاز .. یه بار می گم این درو باز کن .
_عه ؟ نیما ...منم یه بار گفتم یه پنج دیقه ای باید بمونی اون بیرون که قدر مهربونیامو بدونی..
_می دونم زندگیم.. من که همیشه قدرتو می دونم.
_نچ..جدیدا خیلی آراز آراز می کنی..
_حسود خانومم .. بچمونه .. جای تو رو که نمی تونه برا من بگیره.
_فعلا که گرفته..
_نیاززز!
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان #مرسی_که_هستید #دوستون_دارم
بخاطر کم پست گذاشتنم معذرت میخوام به این خاطر که دارم ویرایش نهایی رمان رو انجام میدم..بعلاوه درسای کنکورم.. لطفا همراهیم کنید آخر کاری *،*♡
پ.ن:
این چه تیغی است که در هر رگ ِ من زخمی از اوست ..
*
#لاکچری #شیک #زیبا #طنز #خاص #جذاب #دختر #ایده #دلشکستگی #عکس_نوشته_عاشقانه #VIDEO
_ولی من نمی خواستم آراز راجع به گذشته ی خطر ناکی که بابا و باباحاحیم واسه ی من که مادرشم ساختن ، چیزی بدونه!
_آراز باید بدونه ما چه سختی هایی رو پشت سر گذاشتیم تا بالاخره بهم رسیدیم .. باید بدونه ثمره ی چه عشقیه .. باید بدونه عشق زاده است..
خندیدم و گفتم:
_عشق زاده ؟
_آره دیگه ..
دست آرازو گرفتیم و خواستیم بریم اما انگار یه چیزی متوقفم کرد.
برگشتم سمتش.
عکسش روی سنگ قبر خودنمایی می کرد..جذاب چشم و ابرو مشکی من ..
نیما که حالمو دید گفت:
_برو خداحافظی کن منو آراز آروم آروم می ریم .
قدر دان نگاهش کردم .. نمی دونم از کجا فهمید که به یه خلوت دو دقیقه ای نیاز دارم.
سرمو تکیه دادم به همونجایی که عکسش حکاکی شده بود.
اشک نمی ذاشت اطرافمو ببینم .
اشکمو پاک کردم و گفتم:
_بابا؟ خواستم یه چیزی زد بهت بگم .. هنوزم روم نمی شه احساساتمو بروز بدم .. هنوزم محبت کردن بهت رو خود شیرینی می بینم اما چاره ای ندارم اگه نگم سنگ می شه توی دلم..بابا .. خیلی .خب؟ خیلی خیلی دلم تنگ شده .. خیلی ... خب؟
عکسشو بوسیدم و دوییدم سمت نیما..دست آراز رو گرفته بود .
دست آزاد آراز رو توی دستم گرفتم.
نیما با خنده بهم نگاه کرد و گفت:
_باید زودتر راه بیوفته..من دیگه طاقت ندارم ..
خندیدم و گفتم:
_خیلی عجله داری نه؟
خندید و گفت:
_خیلی .. من طاقت ندارم.. انقدر که ممکنه بزنه به سرم و یه خواهر کوچولو واسه آراز بسازیم!
جیغ خفه ای کشیدم و گفتم:
_نیما؟؟منو تو که بچه دار نمی شیم دیگه..
_حالا بزار امتحان کنیم شاید شد نه؟
سوئیچو از دستش قاپیدمو دوییدم سمت ماشین و سوار شدم و درم قفل کردم.
چهره ی عصبی نیما که در حال منفمر شدن از خنده بود واقعا دیدنی بود.
_عشقم وقتی حرص میخوری خیلی جذاب می شیا!
_کوفت .. باز کن این درو نیاز.. آراز سرما میخوره ها..
آهی کشیدم و گفتم :
_لعنت به این عشق مادری که نمی ذاره آتیش بسوزونم..
پنجره رو یکم دادم پایین و گفتم:
_یه پنج دیقه که سرما خوردن نمیاره .. میاره؟
چشماش از شدت خشم قرمز شده بود..
_نیاز .. یه بار می گم این درو باز کن .
_عه ؟ نیما ...منم یه بار گفتم یه پنج دیقه ای باید بمونی اون بیرون که قدر مهربونیامو بدونی..
_می دونم زندگیم.. من که همیشه قدرتو می دونم.
_نچ..جدیدا خیلی آراز آراز می کنی..
_حسود خانومم .. بچمونه .. جای تو رو که نمی تونه برا من بگیره.
_فعلا که گرفته..
_نیاززز!
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان #مرسی_که_هستید #دوستون_دارم
بخاطر کم پست گذاشتنم معذرت میخوام به این خاطر که دارم ویرایش نهایی رمان رو انجام میدم..بعلاوه درسای کنکورم.. لطفا همراهیم کنید آخر کاری *،*♡
پ.ن:
این چه تیغی است که در هر رگ ِ من زخمی از اوست ..
*
#لاکچری #شیک #زیبا #طنز #خاص #جذاب #دختر #ایده #دلشکستگی #عکس_نوشته_عاشقانه #VIDEO
۱۱.۸k
۲۱ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.