(من برات مهم نیستم؟)
(من برات مهم نیستم؟)
پارت 40
میشه گفت هیچ وقت همچین حرفی از دهنه فیلیکس بیرون نرفته بود یعنی چرا اینجوری گفت شاید عاشقه همسر اش شده بود و پسر اش رو بیشتر دوست داشته باشه تو خانواده وقتی زن و شوهر عاشقه هم باشن
تو اون خانواده عشق هست اما اگه عاشقه هم نباشن تو اون خانواده بیشتر نفرت هستش
_______________________
بعد از صبحونه فیلیکس سمته اوتاق کارش رفت و ات با فینیکس و نیکسی سمته اوتاق نیکسی رفتن
ات : خوب فینیکس اینجا دیگه اوتاق تو نیست اینجا اوتاق تو و نیکسی هست
نیکسی شروع به گریه کرد
ات نگران زود جلویه نیکسی نشست
ات : نیکسی گریه نکن
نیکسی : من هق دیگه خونه ای ندارم
ات زود نیکسی رو تو اغوشش گرفت و گفت
ات : دیگه خونه تو اینجاست
اشک هایش رو پاک کرد و بوسی رو رویه پیشونیش گذاشت و گفت
ات : برو و با داداشه بازی کن باشه
نیکسی: بهم بگین مادره واقعا من کجاست
ات نمیدونست که از کجا شروع کنه چجوری به اون بچه بگه که مادر اش مرده بلخره آب دهن اش رو قورت داد و شروع به حرف زدن کرد
ات : میدونی دخترم هر آدمی یه روز زندگیش به پایان میرسه مادرت یه روزه رفت به بهشت میدونی بهشت یعنی چی
نیکسی : یعنی چی
ات : یعنی از اینجا رفته و دیگه هیچ وقت پیشه تو نمیاد اما میدونی اون جاش خیلی خوبه همیشه اون بالاس بهت نگاه میکنه
نیکسی گریه هایش بیشتر شد موهایه زرد اش جلویه صورتش بود
ات اون رو در اغوشش گرفت فینیکس شیطون هسودی اش شد و نزدیک مادر اش شد و بغل اش کرد
ات : خوب دیگه گریه بسه نیکسی و فینیکس بیاین آماده تون بکنم بعدشم میریم بستنی می خوریم باشه
فینیکس هیجان زده شد و داد بیداد کرد
فینیکس : هولاااااااااااااا ما میلیم بستنی بخوریم
بعد از آماده کردنه نیکسی و فینیکس بیاین هایه خود اش رو هم عوض کرد و با خود اش فکر کرد
\\ باید از اقایه لی اجازه بگیریم \\
_________________
در اوتاق رو زد و بعد از اجازه فیلیکس وارده اوتاق شد
به سمته میز قدم برداشت فیلیکس نگاهش سمته پرونده بود
ات : آقای لی من و بچه ها میریم بستنی فروشی
فیلیکس : بستی رو همین جا بخورین
ات : نه خیرم ما میریم
فیلیکس نگاهش رو سمته ات دوخت و سر تا پا لباس و اندامه ات رو آنالیز کرد و گفت
فیلیکس: میری بیرون و خودت برایه بیرون اینجوری آماده کردی
ات : به شما ربطی نداره
فیلیکس از رویه صندلی بلند شد و سمته ات هجوم برد ات کمی قدم عقب رفت و پوشته زانو هایش به لبه مبل خورد و اوفتاد رویه مبل بلافاصه فیلیکس رویش خ*یمه شد و با دست اش موهایه رویه صورت اش رو کنار زد
پارت 40
میشه گفت هیچ وقت همچین حرفی از دهنه فیلیکس بیرون نرفته بود یعنی چرا اینجوری گفت شاید عاشقه همسر اش شده بود و پسر اش رو بیشتر دوست داشته باشه تو خانواده وقتی زن و شوهر عاشقه هم باشن
تو اون خانواده عشق هست اما اگه عاشقه هم نباشن تو اون خانواده بیشتر نفرت هستش
_______________________
بعد از صبحونه فیلیکس سمته اوتاق کارش رفت و ات با فینیکس و نیکسی سمته اوتاق نیکسی رفتن
ات : خوب فینیکس اینجا دیگه اوتاق تو نیست اینجا اوتاق تو و نیکسی هست
نیکسی شروع به گریه کرد
ات نگران زود جلویه نیکسی نشست
ات : نیکسی گریه نکن
نیکسی : من هق دیگه خونه ای ندارم
ات زود نیکسی رو تو اغوشش گرفت و گفت
ات : دیگه خونه تو اینجاست
اشک هایش رو پاک کرد و بوسی رو رویه پیشونیش گذاشت و گفت
ات : برو و با داداشه بازی کن باشه
نیکسی: بهم بگین مادره واقعا من کجاست
ات نمیدونست که از کجا شروع کنه چجوری به اون بچه بگه که مادر اش مرده بلخره آب دهن اش رو قورت داد و شروع به حرف زدن کرد
ات : میدونی دخترم هر آدمی یه روز زندگیش به پایان میرسه مادرت یه روزه رفت به بهشت میدونی بهشت یعنی چی
نیکسی : یعنی چی
ات : یعنی از اینجا رفته و دیگه هیچ وقت پیشه تو نمیاد اما میدونی اون جاش خیلی خوبه همیشه اون بالاس بهت نگاه میکنه
نیکسی گریه هایش بیشتر شد موهایه زرد اش جلویه صورتش بود
ات اون رو در اغوشش گرفت فینیکس شیطون هسودی اش شد و نزدیک مادر اش شد و بغل اش کرد
ات : خوب دیگه گریه بسه نیکسی و فینیکس بیاین آماده تون بکنم بعدشم میریم بستنی می خوریم باشه
فینیکس هیجان زده شد و داد بیداد کرد
فینیکس : هولاااااااااااااا ما میلیم بستنی بخوریم
بعد از آماده کردنه نیکسی و فینیکس بیاین هایه خود اش رو هم عوض کرد و با خود اش فکر کرد
\\ باید از اقایه لی اجازه بگیریم \\
_________________
در اوتاق رو زد و بعد از اجازه فیلیکس وارده اوتاق شد
به سمته میز قدم برداشت فیلیکس نگاهش سمته پرونده بود
ات : آقای لی من و بچه ها میریم بستنی فروشی
فیلیکس : بستی رو همین جا بخورین
ات : نه خیرم ما میریم
فیلیکس نگاهش رو سمته ات دوخت و سر تا پا لباس و اندامه ات رو آنالیز کرد و گفت
فیلیکس: میری بیرون و خودت برایه بیرون اینجوری آماده کردی
ات : به شما ربطی نداره
فیلیکس از رویه صندلی بلند شد و سمته ات هجوم برد ات کمی قدم عقب رفت و پوشته زانو هایش به لبه مبل خورد و اوفتاد رویه مبل بلافاصه فیلیکس رویش خ*یمه شد و با دست اش موهایه رویه صورت اش رو کنار زد
۴.۷k
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.