فیک درخواستی
فیک درخواستی
غم بارون
پارت ۵
رفت و ات رو با بچه تنها گذاشت.
ات ویوـ
حالا.... چکار کنم..... مرتیکه... حداقل میزاشتی خودمو بکشم.( گریه)
خلاصه. دختر داستان ما تو دوراهی مونده بود. نمیدونست چکار کنه. پدرش وقتی جریان رو فهمید خیلی ات رو کتک زد. بهش میگفت هر. زه. بهش محل نمیداد.میخواست از خونه بندازش بیرون اما مادر ات مانع شد. ات همونطور که داشت تو خیابون قدم میزد و اشک میریخت..... با یکی برخورد کرد.
♡ اخخخخخ.
~اخخ ببخشید خانم. چیزیتون که نشد؟
♡ اممممم شما ببخشید.
~وای.. شما خیلی زیبایی.
♡ اممممم واقعا؟
~اره. میتونم باهاتون اشنا شم؟
♡ من ات هستم. کیم ات.
~منم جئون جونگ کوک هستم. خوشبختم.
♡ همچنین.
~امممم ببخشید میپرسم. شما دوست پسر دارید؟
♡ اممم. داشتم. الان نه
~اها. خوب میتونیم قرار بزاریم؟
♡ اممممم. از نظرم ایراد نداره.
ادمین ویو
خلاصه اون ها باهم دوست شدن و کوک باعث شد ات جیمین رو از یاد ببره.
اما جیمین برعکس. ات رو از یاد نمیبورد. اون شب... براش از لذت تبدیل شده بود به کابوس. ات تو ذهنش میچرخید. گفتنش سخته اما جیمین مریضی بدی گرفته بود. همونطور که جیمین در مریضی به سر میبرد، ات داشت با دوست پسر جدیدش خوش میگذروند.
(زمان حال)
ات ویو.
یه مدت بود که حالت تهوع شدید داشتم. کوک شک کرده بود. باید بهش میگفتم. امروز تو کافه... همه چیز رو بهش گفتم.
ادامه دارد.......
غم بارون
پارت ۵
رفت و ات رو با بچه تنها گذاشت.
ات ویوـ
حالا.... چکار کنم..... مرتیکه... حداقل میزاشتی خودمو بکشم.( گریه)
خلاصه. دختر داستان ما تو دوراهی مونده بود. نمیدونست چکار کنه. پدرش وقتی جریان رو فهمید خیلی ات رو کتک زد. بهش میگفت هر. زه. بهش محل نمیداد.میخواست از خونه بندازش بیرون اما مادر ات مانع شد. ات همونطور که داشت تو خیابون قدم میزد و اشک میریخت..... با یکی برخورد کرد.
♡ اخخخخخ.
~اخخ ببخشید خانم. چیزیتون که نشد؟
♡ اممممم شما ببخشید.
~وای.. شما خیلی زیبایی.
♡ اممممم واقعا؟
~اره. میتونم باهاتون اشنا شم؟
♡ من ات هستم. کیم ات.
~منم جئون جونگ کوک هستم. خوشبختم.
♡ همچنین.
~امممم ببخشید میپرسم. شما دوست پسر دارید؟
♡ اممم. داشتم. الان نه
~اها. خوب میتونیم قرار بزاریم؟
♡ اممممم. از نظرم ایراد نداره.
ادمین ویو
خلاصه اون ها باهم دوست شدن و کوک باعث شد ات جیمین رو از یاد ببره.
اما جیمین برعکس. ات رو از یاد نمیبورد. اون شب... براش از لذت تبدیل شده بود به کابوس. ات تو ذهنش میچرخید. گفتنش سخته اما جیمین مریضی بدی گرفته بود. همونطور که جیمین در مریضی به سر میبرد، ات داشت با دوست پسر جدیدش خوش میگذروند.
(زمان حال)
ات ویو.
یه مدت بود که حالت تهوع شدید داشتم. کوک شک کرده بود. باید بهش میگفتم. امروز تو کافه... همه چیز رو بهش گفتم.
ادامه دارد.......
- ۲.۴k
- ۲۲ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط