فیک درخواستی
فیک درخواستی
غم بارون
پارت ۶
♡ کوک؟
~جانم.
♡ باید چیزی رو بهت بگم.
~(با چهره نگران) چیزی شده؟
♡ خب..... من.... من....
~بهم بگو. چی؟ تو چی؟
♡ من... حاملم......
~(شک زده) چچ... چچ.. چیییی؟ از.. کی....
♡از اکسم.
ادمین ویو.
خلاصه ات تمام ماجرا رو برای کوک تعریف کرد. کوک هم با دلسوزی نگاهش میکرد.
~درکت میکنم. قول میدم... از تو و بچت محافظت میکنم......
♡ ممنون. ممنون کوک🥹
چند ماه گذشت. ات حالش بهتر شد. جیمین برای ات.... یه کاغذ باطله بود که تو سطل اشغال افتاده بود. اما ات برای جیمین یه عشق قدیمی بود و جیمین روز به روز داشت نابود میشد. میپرسید خب... چرا جیمین نرفت سراغ ات.... چرا برش نگردوند؟ باید بگم جیمین میخواست ازش حفاظت کنه و آینده ات رو سپرده بود به دستان بی رحم سرنوشت.
(چند ماه بعد)
~جانم ات کار داری؟(تلفن)
(خدمتکار خونه کوک) اقا. بچتون داره به دنیا میاد.
(صدای ناله های ات و فریادش.... کوک رو از جاش بلند کرد. کوک، پاش رو تا ته رو گاز گذاشت و راه ۱۰ دقیقه ای رو تو ۲ دقیقه رفت. وارد عمارت شد. رفت بالا پشت در اتاق وایساد.
تق تق تق (صدا در)
یکی از خدمتکار ها اومد بیرون.
#اقا.... اون حالش خوب نیست..... دکتر داخله.
~واییییی. حالا چکار کنم. نمیتونم برم تو.....
که حرف کوک توسط شنیدن صدای گریه بچه قطع شد.
در رو باز کرد. با بدن لرز رفت تو.
بدن بی جون ات...... قیافه مظلوم بچه که داشت از سینه بی جون مادرش شیر میخورد...... کوک داشت گریه میکرد. بوسه ای رو پیشونی ات گذاشت. پتو رو کشید روش و.....
ادامه دارد.....
غم بارون
پارت ۶
♡ کوک؟
~جانم.
♡ باید چیزی رو بهت بگم.
~(با چهره نگران) چیزی شده؟
♡ خب..... من.... من....
~بهم بگو. چی؟ تو چی؟
♡ من... حاملم......
~(شک زده) چچ... چچ.. چیییی؟ از.. کی....
♡از اکسم.
ادمین ویو.
خلاصه ات تمام ماجرا رو برای کوک تعریف کرد. کوک هم با دلسوزی نگاهش میکرد.
~درکت میکنم. قول میدم... از تو و بچت محافظت میکنم......
♡ ممنون. ممنون کوک🥹
چند ماه گذشت. ات حالش بهتر شد. جیمین برای ات.... یه کاغذ باطله بود که تو سطل اشغال افتاده بود. اما ات برای جیمین یه عشق قدیمی بود و جیمین روز به روز داشت نابود میشد. میپرسید خب... چرا جیمین نرفت سراغ ات.... چرا برش نگردوند؟ باید بگم جیمین میخواست ازش حفاظت کنه و آینده ات رو سپرده بود به دستان بی رحم سرنوشت.
(چند ماه بعد)
~جانم ات کار داری؟(تلفن)
(خدمتکار خونه کوک) اقا. بچتون داره به دنیا میاد.
(صدای ناله های ات و فریادش.... کوک رو از جاش بلند کرد. کوک، پاش رو تا ته رو گاز گذاشت و راه ۱۰ دقیقه ای رو تو ۲ دقیقه رفت. وارد عمارت شد. رفت بالا پشت در اتاق وایساد.
تق تق تق (صدا در)
یکی از خدمتکار ها اومد بیرون.
#اقا.... اون حالش خوب نیست..... دکتر داخله.
~واییییی. حالا چکار کنم. نمیتونم برم تو.....
که حرف کوک توسط شنیدن صدای گریه بچه قطع شد.
در رو باز کرد. با بدن لرز رفت تو.
بدن بی جون ات...... قیافه مظلوم بچه که داشت از سینه بی جون مادرش شیر میخورد...... کوک داشت گریه میکرد. بوسه ای رو پیشونی ات گذاشت. پتو رو کشید روش و.....
ادامه دارد.....
- ۲.۹k
- ۲۲ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط