پارت ۳۸
#پارت_۳۸
پرستارا سریع داخل شدن....انگار زخماش درد گرفته بود...با عصبانیت برگشتم طرفش...همش تقصیر اون بود...
لعنت بهت....بیشعور...
چرا هیچ کاری نمیکرد...مگه دکتر نبود....یه نگاه به من کرد...
بعد با اخم رفت...
هامیــن:
نگاه کن.....دختره مثل چی رفت....حتی یادش رفت درو ببنده..
ماشین پارک کردم و پیاده شدم....رفتم سمت بیمارستان ببینم این دختره حواس پرت کجا رفته...
راه اتاق باباشو درپیش گرفتم....با وارد شدنم و دیدن اون کسی رو تخت بود...شک زده سر جام وایسادم...
این...این که....هی گفتم واسم اشنا بود....ولی یادم نمیومد...
حالا فهمیدم کیه...
اونم متقابلا اول با تعجب نگاهم کرد...بعد نگاهش رنگ مهربونی گرفت....
-سلام...خوبی...خیلی خوشحالم بعد از این همه مدت میبینمت..!
ههه...فک کرده من چیم...خر....
من که میدونم زیر این نگاه مهربون..چه چیزی خوابیده..
منم فقط به یه سلام اروم اکتفا کردم...ولی میدونم قیافم چیو نشون میداد..
اون دخترم که با تعجب نگاهش بین منو باباش در رفت و امد بود...اخر سر خودش سکوت رو شکست...و پرسید کی مرخص میشه..
-فردا
اینبار اون روش و کرد طرف دخترش..
-چی میخواستی بگی بابا؟..
پس انگار قرار بود بهش بگه...
تا گفت از کی گرفتی....منم سریع خودمو انداختم وسط...
-از من...
مطمئن بودم اعصابش خراب شد...وقتی بهش گفت خدمتکارم شده...
قیافش دیدنی بود....میدونستم اگه عصبانی شه زخماش درد میگیره.....
که اینطوری هم شد...
دختره خیلی ترسید و پرستارا رو صدا کرد...معلوم بود از دستم کفری شده ولی من بی اهمیت به اونا...راهمو به سمت اتاقم کج کردم...
ذهنم رفت به چندین سال پیش...وقتی یازده سالم بود...و بابام این مردو بهمون معرفی کرد...
فلش بک به گذشته..
هامین درحال تلویزیوت تماشا کردن بود...که پدرش وارد شد..انگار که مهمان داشتند...اما او که از همان بچگی پسر مغروری بود...از جایش بلند نشد...
پدرش اورا صدا کرد...
رفت سمت مهمان ها...
-پسرم بیا اینجا..اینا دوستای من هستن..
و به ان دو مرد غریبه اشاره کرد...
یکی از انها نگاه مهربانی داشت..اما دیگری معلوم بود ادم حریصی است.. #حقیقت_رویایی💙
لایک و نظر فراموش نشه دوستان😊
پرستارا سریع داخل شدن....انگار زخماش درد گرفته بود...با عصبانیت برگشتم طرفش...همش تقصیر اون بود...
لعنت بهت....بیشعور...
چرا هیچ کاری نمیکرد...مگه دکتر نبود....یه نگاه به من کرد...
بعد با اخم رفت...
هامیــن:
نگاه کن.....دختره مثل چی رفت....حتی یادش رفت درو ببنده..
ماشین پارک کردم و پیاده شدم....رفتم سمت بیمارستان ببینم این دختره حواس پرت کجا رفته...
راه اتاق باباشو درپیش گرفتم....با وارد شدنم و دیدن اون کسی رو تخت بود...شک زده سر جام وایسادم...
این...این که....هی گفتم واسم اشنا بود....ولی یادم نمیومد...
حالا فهمیدم کیه...
اونم متقابلا اول با تعجب نگاهم کرد...بعد نگاهش رنگ مهربونی گرفت....
-سلام...خوبی...خیلی خوشحالم بعد از این همه مدت میبینمت..!
ههه...فک کرده من چیم...خر....
من که میدونم زیر این نگاه مهربون..چه چیزی خوابیده..
منم فقط به یه سلام اروم اکتفا کردم...ولی میدونم قیافم چیو نشون میداد..
اون دخترم که با تعجب نگاهش بین منو باباش در رفت و امد بود...اخر سر خودش سکوت رو شکست...و پرسید کی مرخص میشه..
-فردا
اینبار اون روش و کرد طرف دخترش..
-چی میخواستی بگی بابا؟..
پس انگار قرار بود بهش بگه...
تا گفت از کی گرفتی....منم سریع خودمو انداختم وسط...
-از من...
مطمئن بودم اعصابش خراب شد...وقتی بهش گفت خدمتکارم شده...
قیافش دیدنی بود....میدونستم اگه عصبانی شه زخماش درد میگیره.....
که اینطوری هم شد...
دختره خیلی ترسید و پرستارا رو صدا کرد...معلوم بود از دستم کفری شده ولی من بی اهمیت به اونا...راهمو به سمت اتاقم کج کردم...
ذهنم رفت به چندین سال پیش...وقتی یازده سالم بود...و بابام این مردو بهمون معرفی کرد...
فلش بک به گذشته..
هامین درحال تلویزیوت تماشا کردن بود...که پدرش وارد شد..انگار که مهمان داشتند...اما او که از همان بچگی پسر مغروری بود...از جایش بلند نشد...
پدرش اورا صدا کرد...
رفت سمت مهمان ها...
-پسرم بیا اینجا..اینا دوستای من هستن..
و به ان دو مرد غریبه اشاره کرد...
یکی از انها نگاه مهربانی داشت..اما دیگری معلوم بود ادم حریصی است.. #حقیقت_رویایی💙
لایک و نظر فراموش نشه دوستان😊
۶۷.۸k
۰۴ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.