حیح
ازدواج اجباری
پارت 37
هانا"
قیافه سهون مثل کسایی که تازه همه چیزو فهمیدن شده بود..
اومد کنارم نشست..
سهون: ببخشید.!
کوک: سهون دیگه حق نداری با هانا حرف بزنی.. پاشو بریم.
دستموگرفت از توی اتاق اومدیم بیرون..
بردتم توی اتاق نشست روی تخت..
رفتم جلوی پنجره بی صدا گریه میکردم.. خیلی ازش ناراحت بودم..
کوک: بیا اینجا..
محلش ندادم و اون دختره اریکا که داشت با خانوم بزرگ حرف میزد و میخندید رو نگاه میکردم که سهونم بهشون اضافه شد..
کوک: هانا چیشده؟ چیکارت کرد بیا اینجااااا...
هینطور که گریه میکردم جوابشو دادم..
هانا: همینجا خوبه..
که یهو دیدم از پشت بغلم کرد و سرشو چسبوندم به پشتم..
کوک: چرا گریه کردی؟ کاریت کرد؟
هانا: فکر نکنم برات مهم باشه..
کوک: چرا مهمه.. بگوو..
هانا: الان مهم شده.. برو با اریکا جونت..
کوک: ببینم تو الان چی گفتی؟!!
برگشتم سمتش که دیدم داره بهم میخنده..
کوک: اریکا جون؟!
چرا میخنده.. کجای حرفم خنده دار بود.. نکنه اسمشو بد تلفظ کردم..؟
کوک: که اینطور..
اشکامو پاک کرد و دستمو گرفت روی تخت روبه روی پنجره نشستیم..
با حالت بغض حرفامو میزدم...
هانا: تو اصلا من واست مهم نیستم.. هر چند حقم داری.. دوستم نداری.. اما اگه مث یه دوستم دوستم داشته باشی نباید انقدر بهم بی محلی میکردی..
اونم فقط نگام میکرد و هیچی نمیگفت..
هانا: اصلا تو میدونی دیشب باهام سهون چیکار کرد؟
کوک: مگه خودت نمیدونی؟
با این حرفش بیشتر عصبی شدم..
یعنی واست مهم نیست باهام چیکار کرده؟!
هانا: خیلی بیشهوری..
کوک: چرا؟
هانا: یعنی تو میدونستی؟
کوک: ارهه..
هانا: واقعا که از همتون شکایت میکنم.. .. همتون منحرفین.. همتون کله شقین.. همتوووون..
کوک: منحرف؟ صبر کن.. اون بهت چی گفته؟
هانا: دیشب.. بهم.. امپول زده زعد تو هم بی تفاوت؟
کوک: خب به دستت زده..
هانا: نه خیر..
کوک: چرا اون حتما بهت نگفته اره؟
هانا: دروغ نگووو..
کوک: نمیگم.. کو اصلا بزار ببینم ردش هست..
با دستم محکم زدم تو سینش از حام بلند شدم..
هانا: منحرف..
خندید و از جاش بلند شد و اومد جلوم..
کوک: خب تو داری میگی به دستت نزده حتما یه چیزی دیدی دیگه..
هانا: نه برو
پارت 37
هانا"
قیافه سهون مثل کسایی که تازه همه چیزو فهمیدن شده بود..
اومد کنارم نشست..
سهون: ببخشید.!
کوک: سهون دیگه حق نداری با هانا حرف بزنی.. پاشو بریم.
دستموگرفت از توی اتاق اومدیم بیرون..
بردتم توی اتاق نشست روی تخت..
رفتم جلوی پنجره بی صدا گریه میکردم.. خیلی ازش ناراحت بودم..
کوک: بیا اینجا..
محلش ندادم و اون دختره اریکا که داشت با خانوم بزرگ حرف میزد و میخندید رو نگاه میکردم که سهونم بهشون اضافه شد..
کوک: هانا چیشده؟ چیکارت کرد بیا اینجااااا...
هینطور که گریه میکردم جوابشو دادم..
هانا: همینجا خوبه..
که یهو دیدم از پشت بغلم کرد و سرشو چسبوندم به پشتم..
کوک: چرا گریه کردی؟ کاریت کرد؟
هانا: فکر نکنم برات مهم باشه..
کوک: چرا مهمه.. بگوو..
هانا: الان مهم شده.. برو با اریکا جونت..
کوک: ببینم تو الان چی گفتی؟!!
برگشتم سمتش که دیدم داره بهم میخنده..
کوک: اریکا جون؟!
چرا میخنده.. کجای حرفم خنده دار بود.. نکنه اسمشو بد تلفظ کردم..؟
کوک: که اینطور..
اشکامو پاک کرد و دستمو گرفت روی تخت روبه روی پنجره نشستیم..
با حالت بغض حرفامو میزدم...
هانا: تو اصلا من واست مهم نیستم.. هر چند حقم داری.. دوستم نداری.. اما اگه مث یه دوستم دوستم داشته باشی نباید انقدر بهم بی محلی میکردی..
اونم فقط نگام میکرد و هیچی نمیگفت..
هانا: اصلا تو میدونی دیشب باهام سهون چیکار کرد؟
کوک: مگه خودت نمیدونی؟
با این حرفش بیشتر عصبی شدم..
یعنی واست مهم نیست باهام چیکار کرده؟!
هانا: خیلی بیشهوری..
کوک: چرا؟
هانا: یعنی تو میدونستی؟
کوک: ارهه..
هانا: واقعا که از همتون شکایت میکنم.. .. همتون منحرفین.. همتون کله شقین.. همتوووون..
کوک: منحرف؟ صبر کن.. اون بهت چی گفته؟
هانا: دیشب.. بهم.. امپول زده زعد تو هم بی تفاوت؟
کوک: خب به دستت زده..
هانا: نه خیر..
کوک: چرا اون حتما بهت نگفته اره؟
هانا: دروغ نگووو..
کوک: نمیگم.. کو اصلا بزار ببینم ردش هست..
با دستم محکم زدم تو سینش از حام بلند شدم..
هانا: منحرف..
خندید و از جاش بلند شد و اومد جلوم..
کوک: خب تو داری میگی به دستت نزده حتما یه چیزی دیدی دیگه..
هانا: نه برو
۱۴.۸k
۰۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.