پارت جدید
ازدواج اجباری
پارت38
هانا"
مثل چی ترسیده بودم و عصب عقب میرفتم..
که چسبیدم به دیوار و اونم دوتا دستاشو گذاشت کنار سرم..
سرشو نزدیکم کرد و به لبام نگاه کرد..
کوک: تو که الان خودت گفتی
هانا: من هیچی نگفتم برو بیرون.. بروو..
کوک: عع.. خخخ
هانا: تو رو خدا بروو..
دوتا دستاش روبرداشت و خیلی عصبی رفت بیرون..
دوباره یه نفس راحت کشیدم و همونجا نشستم..
هانا: نزدیک بودااا..
یهو یاد اون قحنهای که توی خونه یهو بوسم کرد و اون صحنه ایکه توی اتاق به لبام نگاه کرد افتادم..
محکم زدم تو سرمو موهامو بهم ریختم..
هانا: ایشش.. اه ااه اه
رفتم پایین که دیدم داره با عصبانیتی که داره هودش رو کنترل میکنه نگام میکنه..
خانوم: اووه.. چقدر خسته شدم.. برم بخوابم... خب بچه ها شب بخیر..
بابا بزرگ: باشه شب بخیر منم میام..
اریکا و سهون هم بلند شدن و رفتن تو..
توی چشاش با مظلومیت نگا کردم که داشت با چشاشمنو میخورد.. از جام بلند شدم و رفتم داخل خونه..
بیرون خیلی سرد بود.. رفتم wc صورتم و شسکتم و توی اینه به خودم نگاه کردم..
هانا تو که نمیخوای باهاش ازدواج کنی الان اینجا تو این خونه به عنوان نامزد جونگ کوک چیکار داری؟ اه
از wc اومدم بیرون روی مبلشون نشستم..
نصف برقاشون خاموش بود..
همونجا دراز کشیدم و به سقف نگا کردم..
در خونشون باز بود و داشتم از سرما یخ میزدم.. باده خنکی میومد اما من لباسام لختی بود و سرما میخوردم..
اخه تابستون بش انقدر سرد؟
کوک"
بعد از رفتن هانا منم از جام بلند شدم و رفتم توی اتاق..
لباسام رو عوض کردم و رفتم کنتر پنجره..
یعنی کجا رفته؟
کوک: به درک..
هر جا باشه بر میگرده.. اصلا به منچه.. شاید توالته شایدم توی اشپز خونه..
یهو ذهنم رفت پیش سهون..
کوک: نه امکان نداره.. نچ..
الان دیگه میاد..
برگشتم و به در نگا کردم..
هانا"
توی حال خودم بودم که صدای در اومد..
یواش بلند شدم دیدم در اتاق بسته شد..
دوباره دراز کشیدم..
یهو برقا خاموش شد و همه جا تاریک شد..
صدای باد از بیرون میومد.. فکرم رفت توی فیلمای ترسناک..
هانا: نه هیچ کس نیست.. هه
پرده ها تکون میخوردن.. باد شدید شده بود..
هم سرد هم ترسناک..
کوک"
رفتم و روی تخت و دراز کشیدم و به سقف زل زدم که در باز شد و...
پارت38
هانا"
مثل چی ترسیده بودم و عصب عقب میرفتم..
که چسبیدم به دیوار و اونم دوتا دستاشو گذاشت کنار سرم..
سرشو نزدیکم کرد و به لبام نگاه کرد..
کوک: تو که الان خودت گفتی
هانا: من هیچی نگفتم برو بیرون.. بروو..
کوک: عع.. خخخ
هانا: تو رو خدا بروو..
دوتا دستاش روبرداشت و خیلی عصبی رفت بیرون..
دوباره یه نفس راحت کشیدم و همونجا نشستم..
هانا: نزدیک بودااا..
یهو یاد اون قحنهای که توی خونه یهو بوسم کرد و اون صحنه ایکه توی اتاق به لبام نگاه کرد افتادم..
محکم زدم تو سرمو موهامو بهم ریختم..
هانا: ایشش.. اه ااه اه
رفتم پایین که دیدم داره با عصبانیتی که داره هودش رو کنترل میکنه نگام میکنه..
خانوم: اووه.. چقدر خسته شدم.. برم بخوابم... خب بچه ها شب بخیر..
بابا بزرگ: باشه شب بخیر منم میام..
اریکا و سهون هم بلند شدن و رفتن تو..
توی چشاش با مظلومیت نگا کردم که داشت با چشاشمنو میخورد.. از جام بلند شدم و رفتم داخل خونه..
بیرون خیلی سرد بود.. رفتم wc صورتم و شسکتم و توی اینه به خودم نگاه کردم..
هانا تو که نمیخوای باهاش ازدواج کنی الان اینجا تو این خونه به عنوان نامزد جونگ کوک چیکار داری؟ اه
از wc اومدم بیرون روی مبلشون نشستم..
نصف برقاشون خاموش بود..
همونجا دراز کشیدم و به سقف نگا کردم..
در خونشون باز بود و داشتم از سرما یخ میزدم.. باده خنکی میومد اما من لباسام لختی بود و سرما میخوردم..
اخه تابستون بش انقدر سرد؟
کوک"
بعد از رفتن هانا منم از جام بلند شدم و رفتم توی اتاق..
لباسام رو عوض کردم و رفتم کنتر پنجره..
یعنی کجا رفته؟
کوک: به درک..
هر جا باشه بر میگرده.. اصلا به منچه.. شاید توالته شایدم توی اشپز خونه..
یهو ذهنم رفت پیش سهون..
کوک: نه امکان نداره.. نچ..
الان دیگه میاد..
برگشتم و به در نگا کردم..
هانا"
توی حال خودم بودم که صدای در اومد..
یواش بلند شدم دیدم در اتاق بسته شد..
دوباره دراز کشیدم..
یهو برقا خاموش شد و همه جا تاریک شد..
صدای باد از بیرون میومد.. فکرم رفت توی فیلمای ترسناک..
هانا: نه هیچ کس نیست.. هه
پرده ها تکون میخوردن.. باد شدید شده بود..
هم سرد هم ترسناک..
کوک"
رفتم و روی تخت و دراز کشیدم و به سقف زل زدم که در باز شد و...
۱۳.۶k
۰۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.