پارت
پارت۱۱۳
***سپهر***اکنون***
میدونستم نوشین میخواد چیکار کنه.میدونستم اما قصد نداشتم جلوشو بگیرم.نوشین با این کارش لطف بزرگی بهم میکرد.با فانی کردن من...
اما نمیتونستم اجازه بدم کسیو بکشه چون تا اخر عمرش یه ساحره ماه بی رحم باقی میمونه.باید گردنبند خورشیدو توی گردنش بندازم و طلسمو اجرا کنم.
توی فکر بودم که آرمان وارد شد و گفت
_سپهر...یکی هست که میخواد ببینتت.
سوالی نگاش کردم که پشت سرش رویا اومد داخل.درست میدیدم؟خودش بود...تو سکوت و با تعجب خیره شده بودم بهش.هنورم همونقدر زیبا بود...هنوزم با دیدن چشماش نفسم بند میومد...
***نوشین***
کنار ارزو نشسته بودم.نگاهش به پنجره بود.بی مقدمه پرسیدم
_چرا میخوای ارمانو بکشم؟
جوابی نداد.گفتم
_اون برادرته...هنوز از نبودنت پر غمه...چرا میخوای...
حرفمو قطع کرد و گفت
_نمیدونم...
با چشمای گرد نگاش کردم و بهت زده پرسیدم
_نمیدونی؟چون نمیدونی میخوای برادرت بمیره؟
_به خاطر اون بود که مامان بابا کشته شدن.به خاطر اون بود که من این همه سال در به دری کشیدم.
_اما این حقش نیست ارزو...
پوزخندی زد و گفت
_تو چرا میخوای سپهر بمیره؟
با اخم گفتم
_این ماجرا فرق میکنه...
_چه فرقی؟به جز اینه که نفرت اجازه نمیده درست فکر کنی؟
دهن باز کردم که جوابی بدم...اما چیزی واسه گفتن نداشتم...
شاهین از پله ها پایین اومد و روبروم نشست.از دیدنش حالم بد میشد.گفت
_نوشین میتونم یه چیزی ازت بخوام
بی حرف و با اخم نگاش کردم.گفت
_میشه جادوی منو بهم برگردونی؟
خیز برداشتم و گلوشو تو دستم گرفتم.تو صورتش شمرده شمرده و اروم گفتم
_اگه تا الان زنده ای به لطف کشتن سپهره وگرنه خوب میدونی دلم میخواد همین جا خلاصت کنم...
گردنشو ول کردم و بعد از چند لحظه سریع از پله ها بالا رفتم.
***آرمان***
سپهر و مادر نوشین مشغول حرف زدن بودن.برخلاف انتظارم که فکر میکردم یه دعوای حسابی قراره بیفته،هیچ اتفاقی نیفتاد.فقط اروم حرف میزدن.
حالا مطمئن شدم نوشین اشتباه بزرگیو مرتکب شده...
نمیدونم چند دقیقه از حرفاشون گذشت که پیامی رو گوشیم اومد.نوشین بود
_امشب باید ببینمت.
به محض دیدن پیام به سمت سپهر رفتم و گفتم
_نوشینه...امشب میخواد قرار بزاره.باید همین امشب کارو تموم کنیم.
سپهر سرشو تکون داد و گفت
_امشب انجامش میدیم.
مادر نوشین شرمنده به سپهر نگاه میکرد و چیزی نمیگفت.دستاش مشت بودن.رو بهش با لحن امید بخشی گفتم
_نگران نباشین.مشکلی پیش نمیاد...
لبخند بی جونی زد و گفت
_باید خیلی وقت پیش همه چیزو براش میگفتم...تقصیر منه.
سپهر توی چشماش نگاه کرد و گفت
_امشب همه چیز مثل قبل میشه.قول میدم...
رو به سپهر گفتم
_خب گردنبد خورشید کجاست؟
با مکث گفت
_پیش میلاده...
***سپهر***اکنون***
میدونستم نوشین میخواد چیکار کنه.میدونستم اما قصد نداشتم جلوشو بگیرم.نوشین با این کارش لطف بزرگی بهم میکرد.با فانی کردن من...
اما نمیتونستم اجازه بدم کسیو بکشه چون تا اخر عمرش یه ساحره ماه بی رحم باقی میمونه.باید گردنبند خورشیدو توی گردنش بندازم و طلسمو اجرا کنم.
توی فکر بودم که آرمان وارد شد و گفت
_سپهر...یکی هست که میخواد ببینتت.
سوالی نگاش کردم که پشت سرش رویا اومد داخل.درست میدیدم؟خودش بود...تو سکوت و با تعجب خیره شده بودم بهش.هنورم همونقدر زیبا بود...هنوزم با دیدن چشماش نفسم بند میومد...
***نوشین***
کنار ارزو نشسته بودم.نگاهش به پنجره بود.بی مقدمه پرسیدم
_چرا میخوای ارمانو بکشم؟
جوابی نداد.گفتم
_اون برادرته...هنوز از نبودنت پر غمه...چرا میخوای...
حرفمو قطع کرد و گفت
_نمیدونم...
با چشمای گرد نگاش کردم و بهت زده پرسیدم
_نمیدونی؟چون نمیدونی میخوای برادرت بمیره؟
_به خاطر اون بود که مامان بابا کشته شدن.به خاطر اون بود که من این همه سال در به دری کشیدم.
_اما این حقش نیست ارزو...
پوزخندی زد و گفت
_تو چرا میخوای سپهر بمیره؟
با اخم گفتم
_این ماجرا فرق میکنه...
_چه فرقی؟به جز اینه که نفرت اجازه نمیده درست فکر کنی؟
دهن باز کردم که جوابی بدم...اما چیزی واسه گفتن نداشتم...
شاهین از پله ها پایین اومد و روبروم نشست.از دیدنش حالم بد میشد.گفت
_نوشین میتونم یه چیزی ازت بخوام
بی حرف و با اخم نگاش کردم.گفت
_میشه جادوی منو بهم برگردونی؟
خیز برداشتم و گلوشو تو دستم گرفتم.تو صورتش شمرده شمرده و اروم گفتم
_اگه تا الان زنده ای به لطف کشتن سپهره وگرنه خوب میدونی دلم میخواد همین جا خلاصت کنم...
گردنشو ول کردم و بعد از چند لحظه سریع از پله ها بالا رفتم.
***آرمان***
سپهر و مادر نوشین مشغول حرف زدن بودن.برخلاف انتظارم که فکر میکردم یه دعوای حسابی قراره بیفته،هیچ اتفاقی نیفتاد.فقط اروم حرف میزدن.
حالا مطمئن شدم نوشین اشتباه بزرگیو مرتکب شده...
نمیدونم چند دقیقه از حرفاشون گذشت که پیامی رو گوشیم اومد.نوشین بود
_امشب باید ببینمت.
به محض دیدن پیام به سمت سپهر رفتم و گفتم
_نوشینه...امشب میخواد قرار بزاره.باید همین امشب کارو تموم کنیم.
سپهر سرشو تکون داد و گفت
_امشب انجامش میدیم.
مادر نوشین شرمنده به سپهر نگاه میکرد و چیزی نمیگفت.دستاش مشت بودن.رو بهش با لحن امید بخشی گفتم
_نگران نباشین.مشکلی پیش نمیاد...
لبخند بی جونی زد و گفت
_باید خیلی وقت پیش همه چیزو براش میگفتم...تقصیر منه.
سپهر توی چشماش نگاه کرد و گفت
_امشب همه چیز مثل قبل میشه.قول میدم...
رو به سپهر گفتم
_خب گردنبد خورشید کجاست؟
با مکث گفت
_پیش میلاده...
- ۶.۲k
- ۱۴ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط