روح آبی
#روح آبی
#پارت۲۱
هیا حس زیاد جالبی برای گول زدن کوک نداشت چی میشد اگه دوستیشون بهم می خورد وقتی می فهمید؟
کوک توی ماشین نشست
هیا شروع به رفتن به سمت مکان موردنظرش کرد
کوک اما مدام با گوشیش درگیر بود
_هی آهنگ میذاری؟
هیا بلاخره سکوت رو شکست و کوک سرش رو بالا گرفت
_هوم چی بذارم؟
_هرجور خودت دوست داری
کوک بعد از کمی آهنگ خارجی ای رو پلی کرد
آهنگی غمگین که حس متفاوتی می داد
_هی امروز چندمه؟
هیا برای لحظاتی متوقف شد
_هوم شاید ۱۳ جولای؟
_یعنی چی شاید؟
کوک با چهره ای مبهم و شک برانگیز نگاهش کرد
_اوه نمیدونم تاریخ رو نگاه می کنم
_خودم تو گوشیم می بینم
هیا با حرفش گوشی رو کشید
و کوک با شوک بهش نگاه کرد
_بسه به این نگاه کردی یکم به من توجه کن مثلا دوستتم!
دستاشو پشت سرش قفل کرد و سر صحبت رو در مورد اون داستان مواد مخدر هیا آغاز کرد
بلاخره باید این راه طولانی رو طی می کرد
وارد خونه شدند و هیا پلاستیک مواد غذایی رو روی اپن گذاشت و کوک اما مستقیما به سمت تقویم روی دیوار رفت
هیا دستی به سرش کوبید
اون پوستر لعنتی!
کوک جلو رفت و داشت نگاه می کرد که هیا ناگهانی خودش رو توی بغلش انداخت
کوک شوکه عقب رفت و به چشمای خندون هیا خیره شد
_هی چیکار می کنی؟
_هیچی فقط خواستم بغلت کنم
کوک واقعا دیگه رد داده بود هیا چش بود به عقب هلش داد و به سمت گوشیش رفت
اما هیا نمیدونست چیکار کنه پس صبر کرد شاید اگه تابلو نمی کرد نمی فهمید
اما صدای خنده ی کوک اون رو به خودش آورد و هیا اما کلید رو در دستش فشرد باید درو قفل می کرد؟
کوک برگشت و ناباور بهش زل زد
_تو میدونستی امروز سالگرد خانوادمه نه؟
هیا تنها سرش رو پایین انداخت
_واقعا چطور تونستی؟!
هیا بلاخره لباش رو از هم فاصله داد و حرف زد
_ببین کوک من فقط نمی خوام آسیبی بهت برسه رفتنت به اونجا چیزی رو تغییر نمی ده
کوک تنها با پوزخند نگاهش می کرد
_میشه فراموشش کنی فکر می کنی اونا از این وضعیت تو راضین؟
کوک تنها به سمت در رفت تا در رو باز کنه اما هیا سریعا به سمتش رفت و دستش رو گرفت و خودش رو نزدیک کرد
اینکار چه درست و چه غلط از سر عجله بود و هیا لب هاش رو به لب های کوک وصل کرد
و سریع در رو قفل کرد و عقب کشید
چقدر حس خوبی بهش دست داد اما از کاری که کوک می خواست انجام بده ترسید
کوک تنها با بهت نگاهش می کرد و بعد از دست زدن به لبش کاری غیر قابل باور هیا کرد
دستای هیا رو گرفت
_ببین لطفا این در رو باز کن این آخرین باره!
تقریبا فریاد زد و چشماش هجومی از اشک داشت حالش خوب نبود و هیا عذاب وجدان شدیدی گرفته بود
کوک نمی خواست به زور متوسل بشه پس سعی کرد آروم باشه
_قول می دم هیچکار مزخرفی نکنم لطفاً !
#پارت۲۱
هیا حس زیاد جالبی برای گول زدن کوک نداشت چی میشد اگه دوستیشون بهم می خورد وقتی می فهمید؟
کوک توی ماشین نشست
هیا شروع به رفتن به سمت مکان موردنظرش کرد
کوک اما مدام با گوشیش درگیر بود
_هی آهنگ میذاری؟
هیا بلاخره سکوت رو شکست و کوک سرش رو بالا گرفت
_هوم چی بذارم؟
_هرجور خودت دوست داری
کوک بعد از کمی آهنگ خارجی ای رو پلی کرد
آهنگی غمگین که حس متفاوتی می داد
_هی امروز چندمه؟
هیا برای لحظاتی متوقف شد
_هوم شاید ۱۳ جولای؟
_یعنی چی شاید؟
کوک با چهره ای مبهم و شک برانگیز نگاهش کرد
_اوه نمیدونم تاریخ رو نگاه می کنم
_خودم تو گوشیم می بینم
هیا با حرفش گوشی رو کشید
و کوک با شوک بهش نگاه کرد
_بسه به این نگاه کردی یکم به من توجه کن مثلا دوستتم!
دستاشو پشت سرش قفل کرد و سر صحبت رو در مورد اون داستان مواد مخدر هیا آغاز کرد
بلاخره باید این راه طولانی رو طی می کرد
وارد خونه شدند و هیا پلاستیک مواد غذایی رو روی اپن گذاشت و کوک اما مستقیما به سمت تقویم روی دیوار رفت
هیا دستی به سرش کوبید
اون پوستر لعنتی!
کوک جلو رفت و داشت نگاه می کرد که هیا ناگهانی خودش رو توی بغلش انداخت
کوک شوکه عقب رفت و به چشمای خندون هیا خیره شد
_هی چیکار می کنی؟
_هیچی فقط خواستم بغلت کنم
کوک واقعا دیگه رد داده بود هیا چش بود به عقب هلش داد و به سمت گوشیش رفت
اما هیا نمیدونست چیکار کنه پس صبر کرد شاید اگه تابلو نمی کرد نمی فهمید
اما صدای خنده ی کوک اون رو به خودش آورد و هیا اما کلید رو در دستش فشرد باید درو قفل می کرد؟
کوک برگشت و ناباور بهش زل زد
_تو میدونستی امروز سالگرد خانوادمه نه؟
هیا تنها سرش رو پایین انداخت
_واقعا چطور تونستی؟!
هیا بلاخره لباش رو از هم فاصله داد و حرف زد
_ببین کوک من فقط نمی خوام آسیبی بهت برسه رفتنت به اونجا چیزی رو تغییر نمی ده
کوک تنها با پوزخند نگاهش می کرد
_میشه فراموشش کنی فکر می کنی اونا از این وضعیت تو راضین؟
کوک تنها به سمت در رفت تا در رو باز کنه اما هیا سریعا به سمتش رفت و دستش رو گرفت و خودش رو نزدیک کرد
اینکار چه درست و چه غلط از سر عجله بود و هیا لب هاش رو به لب های کوک وصل کرد
و سریع در رو قفل کرد و عقب کشید
چقدر حس خوبی بهش دست داد اما از کاری که کوک می خواست انجام بده ترسید
کوک تنها با بهت نگاهش می کرد و بعد از دست زدن به لبش کاری غیر قابل باور هیا کرد
دستای هیا رو گرفت
_ببین لطفا این در رو باز کن این آخرین باره!
تقریبا فریاد زد و چشماش هجومی از اشک داشت حالش خوب نبود و هیا عذاب وجدان شدیدی گرفته بود
کوک نمی خواست به زور متوسل بشه پس سعی کرد آروم باشه
_قول می دم هیچکار مزخرفی نکنم لطفاً !
۶.۴k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.