روح آبی
#روح آبی
#پارت۲۱
نگاهش روی کوکی که روی زمین زانو زده و دستاش رو روی زانوهاش مچ کرده و اشک میریخت بود
گریه اون باعث می شد دل هیا تیکه تیکه بشه البته که تا الان تیکه شده بود و فقط داشت ریز تر می شد
به سمت میزی که تهیونگ بود رفت و رو به روش نشست
_نباید می آوردیش
نگاهش رو به تهیونگ داد
_بیخیال اون حق اینو داره که تو این مراسم باشه
تهیونگ شونه هاش رو از منظور بی اطلاعی بالا انداخت و دوباره به کوک زل زد
_راستی یه چیزی اگه از یه دختر بخوای نقش دوست دخترتو بازی کنه قبول می کنه؟
هیا ناگهان مغزش پوکید ته داشت چی می گفت!
_ها؟
_شنیدی که!؟
هیا از حرف برادر احمقش خندش گرفت اما خودش رو جمع کرد
_اگه عین تو احمق باشه میشه
تهیونگ عصبانی بهش زل زد
_مسخره
هیا پوزخندی زد و به کوک که به سمتش اومد نگاه کرد
غمش رو درک می کرد
اون خانوادش رو در ۶ سالگی از دست داده بود درسته زیاد درکی از دنیا نداشت اما غمش تا هنوز تو دلش زندست
ولی کوک زیادی بزرگش کرده و روی زندگی خودش تاثیر گذار کرده بودش
وقت رفتن بود کوک به سمت ماشینش رفت که هیا جلوش رو گرفت
_من میرونم حالت خوب نی
_خوبم
تهیونگ با حالتی مشکوک به خواهرش زل زده بود
_می خوام قدم بزنم
بدون حرفی شروع به قدم زدن در پیاده رو کرد و هیا بدو دنبالش رفت
دست تهیونگ توسط دوست رو مخش یونگی گرفته شد و اون بهش اجازه نداد دنبالشون بره و اون رو به کلاب برد
هیا آروم پشت سرش راه می رفت و سکوت برقرار بود
نزدیکش شد و دستش رو توی دستش گرفت
_هی اینقدر گرفته نباش درکت می کنم
_برای تو هم سخت بود نه؟
کوک بلافاصله بعد از دلگرمی هیا صحبتش رو آغاز کرد می دونست اون از کودکی پدر و مادرش رو از دست داده و باید غمش بیشتر می بود
اما به هرحال اون مقصر مرگشون نبود
_خیلی بیشتر از تصورت
کوک به نیم رخ اون نگاه کرد که خنده ی تلخی روی صورتش بود
_مقصر من بودم ولی خب چیکار میشه کرد
کوک با تعجب مشغول هندل کردن حرف هیا بود یعنی چی که مقصر بود یعنی اون دوباره هم اشتباهی کرده بود که به مرگ ختم شده بود؟!
_چرا؟
هیا با همون لبخند شروع به باز کردن سفره ی دلش پیش کسی که عاشقش بود کرد
_من اونروز دلم خیلی زیاد بستنی می خواست
وسط خیابون رفتم و مادرم با عجله به سمتم اومد اما پدرم وسط راه گرفتش
کوک هنوز مشغول نگاه غمگین دختر بود
_پدرم منو کنار زد و خودش تصادف کرد بعد مرگ پدرم مادرم یک هفته طاقت آورد و بعدش من با تهیونگ زندگی می کردم
اون واقعاً حالش از کوک بدتر باید باشه اما اون زندگیش رو طوری با شادی میگذروند که انگار این اتفاق نیفتاده
_خب من راستش همیشه خودم رو مقصر میدونم
کوک لحظه ای ایستاد
_پس چرا هیچوقت نشون نمیدی درد داری؟
هیا هم ایستاد و دو دست کوک رو گرفت
#پارت۲۱
نگاهش روی کوکی که روی زمین زانو زده و دستاش رو روی زانوهاش مچ کرده و اشک میریخت بود
گریه اون باعث می شد دل هیا تیکه تیکه بشه البته که تا الان تیکه شده بود و فقط داشت ریز تر می شد
به سمت میزی که تهیونگ بود رفت و رو به روش نشست
_نباید می آوردیش
نگاهش رو به تهیونگ داد
_بیخیال اون حق اینو داره که تو این مراسم باشه
تهیونگ شونه هاش رو از منظور بی اطلاعی بالا انداخت و دوباره به کوک زل زد
_راستی یه چیزی اگه از یه دختر بخوای نقش دوست دخترتو بازی کنه قبول می کنه؟
هیا ناگهان مغزش پوکید ته داشت چی می گفت!
_ها؟
_شنیدی که!؟
هیا از حرف برادر احمقش خندش گرفت اما خودش رو جمع کرد
_اگه عین تو احمق باشه میشه
تهیونگ عصبانی بهش زل زد
_مسخره
هیا پوزخندی زد و به کوک که به سمتش اومد نگاه کرد
غمش رو درک می کرد
اون خانوادش رو در ۶ سالگی از دست داده بود درسته زیاد درکی از دنیا نداشت اما غمش تا هنوز تو دلش زندست
ولی کوک زیادی بزرگش کرده و روی زندگی خودش تاثیر گذار کرده بودش
وقت رفتن بود کوک به سمت ماشینش رفت که هیا جلوش رو گرفت
_من میرونم حالت خوب نی
_خوبم
تهیونگ با حالتی مشکوک به خواهرش زل زده بود
_می خوام قدم بزنم
بدون حرفی شروع به قدم زدن در پیاده رو کرد و هیا بدو دنبالش رفت
دست تهیونگ توسط دوست رو مخش یونگی گرفته شد و اون بهش اجازه نداد دنبالشون بره و اون رو به کلاب برد
هیا آروم پشت سرش راه می رفت و سکوت برقرار بود
نزدیکش شد و دستش رو توی دستش گرفت
_هی اینقدر گرفته نباش درکت می کنم
_برای تو هم سخت بود نه؟
کوک بلافاصله بعد از دلگرمی هیا صحبتش رو آغاز کرد می دونست اون از کودکی پدر و مادرش رو از دست داده و باید غمش بیشتر می بود
اما به هرحال اون مقصر مرگشون نبود
_خیلی بیشتر از تصورت
کوک به نیم رخ اون نگاه کرد که خنده ی تلخی روی صورتش بود
_مقصر من بودم ولی خب چیکار میشه کرد
کوک با تعجب مشغول هندل کردن حرف هیا بود یعنی چی که مقصر بود یعنی اون دوباره هم اشتباهی کرده بود که به مرگ ختم شده بود؟!
_چرا؟
هیا با همون لبخند شروع به باز کردن سفره ی دلش پیش کسی که عاشقش بود کرد
_من اونروز دلم خیلی زیاد بستنی می خواست
وسط خیابون رفتم و مادرم با عجله به سمتم اومد اما پدرم وسط راه گرفتش
کوک هنوز مشغول نگاه غمگین دختر بود
_پدرم منو کنار زد و خودش تصادف کرد بعد مرگ پدرم مادرم یک هفته طاقت آورد و بعدش من با تهیونگ زندگی می کردم
اون واقعاً حالش از کوک بدتر باید باشه اما اون زندگیش رو طوری با شادی میگذروند که انگار این اتفاق نیفتاده
_خب من راستش همیشه خودم رو مقصر میدونم
کوک لحظه ای ایستاد
_پس چرا هیچوقت نشون نمیدی درد داری؟
هیا هم ایستاد و دو دست کوک رو گرفت
۳.۸k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.