بریده اسم کتاب
#بریده_اسم_کتاب
مهتاب بود. روی کالک نشستیم و محاسبه کردیم با گرای ۳۴۰ درجه آمده و مسافت هفت کیلومتر از کارون را پشت سر گذاشته بودیم. از اینجا گردان عمّار باید از ما جدا می شد و به سمت چپ می رفت، چون چند سنگر کمین عراقی خیلی جلوتر از خاکریز دایره ای بود که اگر آنها با ما درگیر می شدند، در این صورت همه چشم های خوابیده در خاکریز زین القوس بیدار می شدند. عبور دو گردان ۷۰۰ نفری از این کمین جز به مدد الهی ممکن نبود. مهتاب هم مثل یک نورافکن سفید و درخشان روی دشت افتاده بود و سایه ها را که با حرکت قد می کشیدند و کوتاه می شدند نشان میداد... ترس از لو رفتن عملیات و درگیر شدن به جانم افتاد. حبیب گفت: درگوشی به بچه ها بگویید وجعلنا بخوانند و حرکت کنند.»
آیا کار با وجعلنا درست میشد؟ ایمان حبیب و اراده او می گفت بله، اما مهتاب آن بالا به نفع عراقیها چشمک می زد. هنوز گام های اول را برنداشته بودیم که یک رعد و برق آن سوی آسمان افتاد و زمین و آسمان روشن شد. همه نشستیم. فکر میکردم کمین عراقیها صدای ضربان قلب این ۷۰۰ نفر را می شنوند. جمعیت با اشاره دست حبیب همچنان نشسته بودند و بی حرکت به مهتاب خیره ماندند که یک تکه ابر سیاه مانند نقاب مقابل مهتاب کشیده شد و به قدری تاریک شد که دیدن نفر بغل دستی هم ممکن نبود. باور نمی کردم، اما وجعلنا کار خودش را کرده بود...
.
صفحه۱۰۶
#وقتی_مهتاب_گم_شد
مهتاب بود. روی کالک نشستیم و محاسبه کردیم با گرای ۳۴۰ درجه آمده و مسافت هفت کیلومتر از کارون را پشت سر گذاشته بودیم. از اینجا گردان عمّار باید از ما جدا می شد و به سمت چپ می رفت، چون چند سنگر کمین عراقی خیلی جلوتر از خاکریز دایره ای بود که اگر آنها با ما درگیر می شدند، در این صورت همه چشم های خوابیده در خاکریز زین القوس بیدار می شدند. عبور دو گردان ۷۰۰ نفری از این کمین جز به مدد الهی ممکن نبود. مهتاب هم مثل یک نورافکن سفید و درخشان روی دشت افتاده بود و سایه ها را که با حرکت قد می کشیدند و کوتاه می شدند نشان میداد... ترس از لو رفتن عملیات و درگیر شدن به جانم افتاد. حبیب گفت: درگوشی به بچه ها بگویید وجعلنا بخوانند و حرکت کنند.»
آیا کار با وجعلنا درست میشد؟ ایمان حبیب و اراده او می گفت بله، اما مهتاب آن بالا به نفع عراقیها چشمک می زد. هنوز گام های اول را برنداشته بودیم که یک رعد و برق آن سوی آسمان افتاد و زمین و آسمان روشن شد. همه نشستیم. فکر میکردم کمین عراقیها صدای ضربان قلب این ۷۰۰ نفر را می شنوند. جمعیت با اشاره دست حبیب همچنان نشسته بودند و بی حرکت به مهتاب خیره ماندند که یک تکه ابر سیاه مانند نقاب مقابل مهتاب کشیده شد و به قدری تاریک شد که دیدن نفر بغل دستی هم ممکن نبود. باور نمی کردم، اما وجعلنا کار خودش را کرده بود...
.
صفحه۱۰۶
#وقتی_مهتاب_گم_شد
۳۵۳
۳۰ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.