چندپارتی
#چندپارتی
رزِسفید
پارت دوم
دختر از نگاه های پی درپی پسر خجالت کشیده بود...و پسر اینو از لپ های قرمز شده دختر فهمید و تک خندهای کرد...
دوتا شاخه گل زرِسفید برداشت و به سمت...دختر رفت...چشمش به کارتی که روی سینه دختر بود خورد...
نام:کیم رزا
پس اسمش رزا بود...زیبا بود درست مثل رز هایی که در دست پسر بود...
_میشه این دوتا رو برام حساب کنید
+ قابلی نداره...30وون
پسر مقدار پول رو روی میز گذاشت و دختر هم رز ها رو با روبان سفیدی به هم پاپیون زد...
پسر تشکری کرد و گل رو از روی میز برداشتو از مغازه خارج شد...توی راه صورت دختر رو توی ذهنش مرور میکرد و لبخند میزد...انگار که عاشق شده بود...
از اون به بعد پسر هر روز به اون مغازه گل فروشی میرفت و گلی میخرید..اما گل بهانه ای بود تا دوباره دختر فروشنده رو ببینه...
توی این رفت و آمد ها دختر کم کم به پسر علاقه مند شد و پسر رو دوست داشت...اما میترسید که حرف بزنه...
و همین حس رو پسر داشت..که ناخواسته دهانی بازکنه و همه چیز به هم بخوره...
جفتشون پنهانی و دور چشم هم دیگه عاشق هم شده بودن...و همو میشناختن...
یکی از این روز ها...
پسر وارد مغازه شد و بار دیگه زنگوله به صدا در اومد و دختر فروشنده سر بلند کرد و با پسر مواجه شد...
+ اوه..اقای جعون خوش آمدید (بچه ها میدونم فامیلی اشتباهه چون کیبوردم قابلیت حمزه روی متن رو نداره شرمنده)
_سلام خانوم کیم..
+ بازم گل رز میخواید؟
_نه..
+ پس بگید چی میخواید تا کمکتون کنم
_.....
ادامه دارد...
مایل به حمایت؟!
نظرت برام مهمه پس حتما کامنت بزار و نظرتو بگو!..
رزِسفید
پارت دوم
دختر از نگاه های پی درپی پسر خجالت کشیده بود...و پسر اینو از لپ های قرمز شده دختر فهمید و تک خندهای کرد...
دوتا شاخه گل زرِسفید برداشت و به سمت...دختر رفت...چشمش به کارتی که روی سینه دختر بود خورد...
نام:کیم رزا
پس اسمش رزا بود...زیبا بود درست مثل رز هایی که در دست پسر بود...
_میشه این دوتا رو برام حساب کنید
+ قابلی نداره...30وون
پسر مقدار پول رو روی میز گذاشت و دختر هم رز ها رو با روبان سفیدی به هم پاپیون زد...
پسر تشکری کرد و گل رو از روی میز برداشتو از مغازه خارج شد...توی راه صورت دختر رو توی ذهنش مرور میکرد و لبخند میزد...انگار که عاشق شده بود...
از اون به بعد پسر هر روز به اون مغازه گل فروشی میرفت و گلی میخرید..اما گل بهانه ای بود تا دوباره دختر فروشنده رو ببینه...
توی این رفت و آمد ها دختر کم کم به پسر علاقه مند شد و پسر رو دوست داشت...اما میترسید که حرف بزنه...
و همین حس رو پسر داشت..که ناخواسته دهانی بازکنه و همه چیز به هم بخوره...
جفتشون پنهانی و دور چشم هم دیگه عاشق هم شده بودن...و همو میشناختن...
یکی از این روز ها...
پسر وارد مغازه شد و بار دیگه زنگوله به صدا در اومد و دختر فروشنده سر بلند کرد و با پسر مواجه شد...
+ اوه..اقای جعون خوش آمدید (بچه ها میدونم فامیلی اشتباهه چون کیبوردم قابلیت حمزه روی متن رو نداره شرمنده)
_سلام خانوم کیم..
+ بازم گل رز میخواید؟
_نه..
+ پس بگید چی میخواید تا کمکتون کنم
_.....
ادامه دارد...
مایل به حمایت؟!
نظرت برام مهمه پس حتما کامنت بزار و نظرتو بگو!..
- ۲.۵k
- ۲۴ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط