در سحرگاه کوهستانی بی نهایت
در سحرگاه کوهستانی بینهایت
نور خورشید به زمین تابیده است
پرندهها با بالهای طلایی
در آسمان پرواز میکنند
صبحگاهی که صدای تازهای دارد
از کوه میگذرد
و غنچههای گل در دامنه
سر به فلک مینهند
در کوهستان، ابرها در ارتفاع پرواز می کنند
برف و یخ در قلههای بلند، پیداست
صدای باد در برگها و سنگها میپیچد
و نغمهی صبح در گوشها مینوازد
صبحگاهی که همهچیز در طبیعت زندگی میکند
همهچیز در آغوش صبح تازهای استوار است
و من، در این کوهستان، پنجرهای را باز میکنم
تا نفسی از هوای صبح بر وجودم ریخته و به عشق بینم جهان را
صبحگاهی که آفتاب بر سبزهها مینشیند
و شعاعهای نورش روی برفها میخندند
در آغوش صبح،
و جانها با امید و آرزو دوباره زنده میشوند
نور خورشید به زمین تابیده است
پرندهها با بالهای طلایی
در آسمان پرواز میکنند
صبحگاهی که صدای تازهای دارد
از کوه میگذرد
و غنچههای گل در دامنه
سر به فلک مینهند
در کوهستان، ابرها در ارتفاع پرواز می کنند
برف و یخ در قلههای بلند، پیداست
صدای باد در برگها و سنگها میپیچد
و نغمهی صبح در گوشها مینوازد
صبحگاهی که همهچیز در طبیعت زندگی میکند
همهچیز در آغوش صبح تازهای استوار است
و من، در این کوهستان، پنجرهای را باز میکنم
تا نفسی از هوای صبح بر وجودم ریخته و به عشق بینم جهان را
صبحگاهی که آفتاب بر سبزهها مینشیند
و شعاعهای نورش روی برفها میخندند
در آغوش صبح،
و جانها با امید و آرزو دوباره زنده میشوند
۱.۸k
۰۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.