Part 1
Part 1
ویو ات
منو یونگی ۲ ماهه ازدواج کردیم و زندگی خوبی داریم ما از موقعی که از اعضا جدا شدیم جیمین و جین و کوک حالشون خوب نبود ولی جیمین و جین خوب شده بودن و عادت کرده بودن ولی کوک نه...حالش بدتر از قبل شده بود ات اگه میدونست که با رفتنش این بلا رو سر کوک میاره هیچ وقت حاضر نبود از اونا جدا بشه و تقریبا همون موقع که از هم جدا شدیم مادربزرگ کوک فوت شد و کوک حالش خوب نبود ولی از این نظر خوب شده بود ولی تهیونگ میگفت این چند وقت که مراسم های مادربزرگش تموم شد حالش خوب شده بود ولی دوباره از اینکه تو پیشش نیستی گریه میکرد خیلی به من وابسته شده بود الان ساعت ۳ بعد از ظهر بود میخواستم به تهیونگ زنگ بزنم حال کوک و بپرسم تو این ۲ ماه فقط یه بار همو دیدیم اونم ۳ یا ۴ هفته پیش بود میخوام به تهیونگ بگم که چند روز بیان خونه ما بمونن زنگ زدم
بوق..بوق..بوق
مکالمه
تهیونگ:الو؟
ات:سلام تهیونگ خوبی؟
تهیونگ:سلام ات مرسی خوبم تو خوبی؟
ات:مرسی بهت زنگ زدم بگم که میشه چند روز بیاین خونه ما؟ دلم برای کوک تنگ شد من اعضا رو تو این سه چهار هفته دیدم ولی کوک و تو نه
تهیونگ:نمیدونم به کوک بگم
ات:اشکال نداره بیام اونجا الان؟
تهیونگ:نه بیا کوک هم خوشحال میشه تو این چند وقت کلا تو اتاقش بود غذا همه رو تو اتاقش میخورد
ات:باشه من الان میام بابای
تهیونگ:بابای
پایان مکالمه
گوشی رو قطع کردم رفتم بالا آماده بشم یونگی رو تخت نشسته بود رفتم سمت کمد و لباس آوردم بیرون
یونگی:عزیزم کجا میخوای بری؟
ات:میخوام بدم خونه ته ته بعد گفتم چن روز بیان خونمون تو به بقیه اعضا زنگ میزنی که بیان چند روز بمونن؟
یونگی لبخند زد:باشه عشقم
رفتم و یه بوس رو لباش گذاشتم رفتم لباس پوشیدم
ات:یونگی سوئیچ ماشین رو میدی؟
یونگی:رو میزه
ات:مرسی خدافز تو پاشو برو خوراکی بگیر
یونگی:باشه بابای
رفتم پایین و سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه تهیونگ
پرش زمانی به خونه تهیونگ
ویو کوک
تو اتاق نشسته بودم تو این چن وقت بخاطر دوری ات حالم داغون بود من ات و مثل خواهرم دوست داشتم ولی الان نیست حس بدی دارم نمیدونم چرا رفتم دستشویی و اومدم رو تخت نشستم گوشیم رو گرفتم که زنگ در خورد نمیدونستم کیه گفتم حتما همسایه هان رفتم سمت در همینکه باز کردم صورت خندون ات و دیدم
کوک:ا.ات
رفتم محکم بغلش کردم
ات:کوک بزار بیم تو بریم بشینیم بعد یه دل سیر بغلم کن
از ات جدا شدم کفشاش رو در اورد یونگی رفته بود بیرون میخواست یه چی بخره پشت ات و دیدم تهیونگ هم بود
تهیونگ:کوک میخوایم چند روز بریم خونه ات و یونگی
با این حرفش ذوق زده شدم
کوک:هوهووووووو
رفتیم رو مبل نشستیم من دوباره ات و بغل کردم چند دقیقه تو همون حالت م ندم که گریم کرفت
ویو ات
دیدم صدای فین فین میاد کوک و از خودم جدا کردم دیدم داره آرو گریه میکنه
ات:عزیزم چرا گریه میکنی؟چرا اون چشمای درشتت رو اذیت میکنی؟
کوک:بخاطر توعه نمیتونم دوریت رو تحمل کنم مثل خواهرمی
ات:پاشو لباس بپوش بریم خونه ما
کوک رفت لباساش رو عوض کرد اومد پایین لباساشون و گرفتن و رفتن خونه ات
پرش زمانی به خونه ات و یونگی
اول لایک بعد پارت بعدی
ویو ات
منو یونگی ۲ ماهه ازدواج کردیم و زندگی خوبی داریم ما از موقعی که از اعضا جدا شدیم جیمین و جین و کوک حالشون خوب نبود ولی جیمین و جین خوب شده بودن و عادت کرده بودن ولی کوک نه...حالش بدتر از قبل شده بود ات اگه میدونست که با رفتنش این بلا رو سر کوک میاره هیچ وقت حاضر نبود از اونا جدا بشه و تقریبا همون موقع که از هم جدا شدیم مادربزرگ کوک فوت شد و کوک حالش خوب نبود ولی از این نظر خوب شده بود ولی تهیونگ میگفت این چند وقت که مراسم های مادربزرگش تموم شد حالش خوب شده بود ولی دوباره از اینکه تو پیشش نیستی گریه میکرد خیلی به من وابسته شده بود الان ساعت ۳ بعد از ظهر بود میخواستم به تهیونگ زنگ بزنم حال کوک و بپرسم تو این ۲ ماه فقط یه بار همو دیدیم اونم ۳ یا ۴ هفته پیش بود میخوام به تهیونگ بگم که چند روز بیان خونه ما بمونن زنگ زدم
بوق..بوق..بوق
مکالمه
تهیونگ:الو؟
ات:سلام تهیونگ خوبی؟
تهیونگ:سلام ات مرسی خوبم تو خوبی؟
ات:مرسی بهت زنگ زدم بگم که میشه چند روز بیاین خونه ما؟ دلم برای کوک تنگ شد من اعضا رو تو این سه چهار هفته دیدم ولی کوک و تو نه
تهیونگ:نمیدونم به کوک بگم
ات:اشکال نداره بیام اونجا الان؟
تهیونگ:نه بیا کوک هم خوشحال میشه تو این چند وقت کلا تو اتاقش بود غذا همه رو تو اتاقش میخورد
ات:باشه من الان میام بابای
تهیونگ:بابای
پایان مکالمه
گوشی رو قطع کردم رفتم بالا آماده بشم یونگی رو تخت نشسته بود رفتم سمت کمد و لباس آوردم بیرون
یونگی:عزیزم کجا میخوای بری؟
ات:میخوام بدم خونه ته ته بعد گفتم چن روز بیان خونمون تو به بقیه اعضا زنگ میزنی که بیان چند روز بمونن؟
یونگی لبخند زد:باشه عشقم
رفتم و یه بوس رو لباش گذاشتم رفتم لباس پوشیدم
ات:یونگی سوئیچ ماشین رو میدی؟
یونگی:رو میزه
ات:مرسی خدافز تو پاشو برو خوراکی بگیر
یونگی:باشه بابای
رفتم پایین و سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه تهیونگ
پرش زمانی به خونه تهیونگ
ویو کوک
تو اتاق نشسته بودم تو این چن وقت بخاطر دوری ات حالم داغون بود من ات و مثل خواهرم دوست داشتم ولی الان نیست حس بدی دارم نمیدونم چرا رفتم دستشویی و اومدم رو تخت نشستم گوشیم رو گرفتم که زنگ در خورد نمیدونستم کیه گفتم حتما همسایه هان رفتم سمت در همینکه باز کردم صورت خندون ات و دیدم
کوک:ا.ات
رفتم محکم بغلش کردم
ات:کوک بزار بیم تو بریم بشینیم بعد یه دل سیر بغلم کن
از ات جدا شدم کفشاش رو در اورد یونگی رفته بود بیرون میخواست یه چی بخره پشت ات و دیدم تهیونگ هم بود
تهیونگ:کوک میخوایم چند روز بریم خونه ات و یونگی
با این حرفش ذوق زده شدم
کوک:هوهووووووو
رفتیم رو مبل نشستیم من دوباره ات و بغل کردم چند دقیقه تو همون حالت م ندم که گریم کرفت
ویو ات
دیدم صدای فین فین میاد کوک و از خودم جدا کردم دیدم داره آرو گریه میکنه
ات:عزیزم چرا گریه میکنی؟چرا اون چشمای درشتت رو اذیت میکنی؟
کوک:بخاطر توعه نمیتونم دوریت رو تحمل کنم مثل خواهرمی
ات:پاشو لباس بپوش بریم خونه ما
کوک رفت لباساش رو عوض کرد اومد پایین لباساشون و گرفتن و رفتن خونه ات
پرش زمانی به خونه ات و یونگی
اول لایک بعد پارت بعدی
۲۴.۵k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.