ارباب سالار🌸🔗
#اربابسالار🌸🔗
#پارت26
دیگه بحث و ادامه ندادم و فقط سری تکون دادم و بدون خداحافظی فوری از ماشین پیاده شدم!!!
کنار دیوار وایسادم تا وقتی که مطمئن شم که از اینجا دور شدن بعد برم سر وقت عباس!!
یه چند دقیقه ای اونجا موندم و بعد اومدم جلوتر و به ماشینشون نگاه کردم که به اندازه ی کافی ازم دور شده بودن!!!
فوری دوییدم تا خودمو به عباس برسونم و دروغ نگفته باشم برای کباب هم له له میزدم!!!
نزدیک به محل قرار همیشگمون که شدم قدم هامو آروم تر کردم و نفس نفس زنان خودمو بهش رسوندم و از اونجایی که همیشه عادت داشتم بپرم جلوشو بترسونمش گوشه ی دیوار وایسادم و یهو یه قدم جلوتر پریدم و بلند گفتم پخ!!
عباس روی یه تخته سنگ کوچیک نشسته بود و داشت گل داخل دستشو دونه دونه پر پر میکرد و هیچ ری اکشنی به رفتارم نشون نداد!!!
با تعجب جلوتر رفتم و با خنده گفتم:
+سلام سلام!!!
سرشو بلند کرد که با دیدن قیافه عصبی و اخمالوش خنده رو لبام خشک شد و گفتم:
+عباس؟!
چیزی شده؟!
با همون اخم گفت:
-قرارمون ساعت چند بود؟!
+مثل همیشه 8دیگه!!
-خب الان ساعت چنده؟!
+نمیدونم ساعت ندارم!! چنده؟!
به ساعت مچی داخل دستش اشاره کرد و گفت:
-ساعت 5دقیقه به 10 و تو تقریبا دوساعت منو اینجا کاشتی!!!
لبامو آویزون کردم و گفتم:
+ببخشید!!
دستی به شکمم کشیدم و ادامه دادم:
+حالا اون کباب و بده بخورم دارم از گرسنگی میمیرم!!
از جاش بلند شد و شاخه گل و محکم روی زمین کوبوند و ظرف کباب و انداخت اونطرف و داد زد:
-فکر میکنی نمیدونم چه غلطی کردی؟!
#پارت26
دیگه بحث و ادامه ندادم و فقط سری تکون دادم و بدون خداحافظی فوری از ماشین پیاده شدم!!!
کنار دیوار وایسادم تا وقتی که مطمئن شم که از اینجا دور شدن بعد برم سر وقت عباس!!
یه چند دقیقه ای اونجا موندم و بعد اومدم جلوتر و به ماشینشون نگاه کردم که به اندازه ی کافی ازم دور شده بودن!!!
فوری دوییدم تا خودمو به عباس برسونم و دروغ نگفته باشم برای کباب هم له له میزدم!!!
نزدیک به محل قرار همیشگمون که شدم قدم هامو آروم تر کردم و نفس نفس زنان خودمو بهش رسوندم و از اونجایی که همیشه عادت داشتم بپرم جلوشو بترسونمش گوشه ی دیوار وایسادم و یهو یه قدم جلوتر پریدم و بلند گفتم پخ!!
عباس روی یه تخته سنگ کوچیک نشسته بود و داشت گل داخل دستشو دونه دونه پر پر میکرد و هیچ ری اکشنی به رفتارم نشون نداد!!!
با تعجب جلوتر رفتم و با خنده گفتم:
+سلام سلام!!!
سرشو بلند کرد که با دیدن قیافه عصبی و اخمالوش خنده رو لبام خشک شد و گفتم:
+عباس؟!
چیزی شده؟!
با همون اخم گفت:
-قرارمون ساعت چند بود؟!
+مثل همیشه 8دیگه!!
-خب الان ساعت چنده؟!
+نمیدونم ساعت ندارم!! چنده؟!
به ساعت مچی داخل دستش اشاره کرد و گفت:
-ساعت 5دقیقه به 10 و تو تقریبا دوساعت منو اینجا کاشتی!!!
لبامو آویزون کردم و گفتم:
+ببخشید!!
دستی به شکمم کشیدم و ادامه دادم:
+حالا اون کباب و بده بخورم دارم از گرسنگی میمیرم!!
از جاش بلند شد و شاخه گل و محکم روی زمین کوبوند و ظرف کباب و انداخت اونطرف و داد زد:
-فکر میکنی نمیدونم چه غلطی کردی؟!
۱.۱k
۰۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.