ویو جنا
𝗥𝗲𝘃𝗲𝗻𝗴𝗲 𝗼𝗿 𝗹𝗼𝘃𝗲?
𝗖𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿:۱
𝗣𝗮𝗿𝘁:۶
[ویو جنا]
وقتی به بار رسیدم کل قدرتم و جمع کردم و باید احساساتی مثل:خجالتی بودن،ساکت بودن،و تنها بودن خداحافظی کردم و وارد شدم.
دری و باز کردم که وارد سالن اصلی شدم.
موزیک بلند..
نورایه رنگی...
و بویه گندی که معلوم نبود از چیه
شروع کردم به راه رفتن که جایی و پیدا کنم بشینم.
که در طول مسیر شاهد صحنه هایه زیادی بودم.
اول از همه دختر پسرایی عمیق درحال بوسیدن هم بودن.
مردایی که بعضی از دخترا رو مجبور میکنن با خودشون برن.
و حتی شاهد بودم که بعضی از دخترا تا جاهایی لباساشون و درمیارن..
واقعا طبیعیه اینا!؟
دست کسی رو شونه برهنم نشست..
سری پسش زدم و برگشتم:
_ بله؟
مرده برگشت گفت:
_دختر کوچولو تنهایی!؟
وای نباید با این ادما سر به سر بزارم..
نمیتونم
ولی باید اون احساسات و وقتی میام اینجا خاموش کنم.
جنا: اره ،چطور؟!
دستش و سمت کمرم اورد که عقب کشیدم
جنا: من از لمس شدن بدم میاد شرمنده..
_:که این طور..پس چطوره به ما بپیوندی؟!
جنا:شماها!؟
خنده ایی کرد و با دستی که لیوان دستش نبود راهنماییم کرد.
دنبالش رفتم..
باید تعداد زیادی از مردا رو جذب خودم کنم ولی این حس که از لمس شدن متنفرم نمیزاشت و مانع میشد.
در اخر بخشی که وردیش با پرده ریسه ایی پوشیده شد بود که البته نشده بود جدا کرده بود.
پرده ها رو کنار زد و گفت برم داخل...
وقتی داشتم وارد میشدم با دیدن کارت کوپیکی کنار در که زده بود "بخش ویژه"
تعجب کردم ولی وقتی نگام و به داخل دادم که دیگه واردش شده بودم.
قلبم وایساد.
حال به هم زن ترین صحنه
دخترایی که مثلا لباس تنشون بود.
خیلی جدی داشتم پور**ن زنده میدیدم..
یعنی از هم خجالت نمیکشیدن!؟
اون مرده گفت:
_یجا بشین..
سرم و تکون دادم
و نشستم.
سعی میکردم نگاا نکنم بهشون
اون مرده کنارم نشست.
_:نگو که خجالت میکشی؟
جنا: نه..این چییزا عادیه برام..
دوبار
_:خوبه پس
یه دفعه داد زد:
_ جمع کنید دیگه الان جئون بیاد عصبی میشه.
و بعد شروع کردن به تمیز کردن خودتون
من نمیتونم تحملشون کنم..
اون دخترا میرفتن
و دقیقا وقتی از پشت نگاهشون میکردی انگار هرجایی از بدنشون پوشیده شده بود جز جاهایی که باید..
و فقط چندتا دختر که انگار همراه اون مردا بودن موندن..
یکیشون برگشت به این مرده گفت:
_ این کیه!؟
اونم جواب داد:
_ همراه امشبم..
و رو به من گفت :
_ مگه نه؟
سعی کردم خوشحال و لبخند بگم::
_ درسته..
ولی نمیتونم عشوه بیام اصلاا
یه دفعه دوتا مرد گنده امدن داخل و در اخر شخص مورد نظرم وارد شد.
همه بلند شدم البته جز من....
همه عجیب غریب نگام میکردن.
چرا نفرت و نمیشه پنهون کرد!؟
والبته بگم که اون جئون چییزی نگفت
جالب ترم اینه من اسم کاملشو نمیدونم
𝗖𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿:۱
𝗣𝗮𝗿𝘁:۶
[ویو جنا]
وقتی به بار رسیدم کل قدرتم و جمع کردم و باید احساساتی مثل:خجالتی بودن،ساکت بودن،و تنها بودن خداحافظی کردم و وارد شدم.
دری و باز کردم که وارد سالن اصلی شدم.
موزیک بلند..
نورایه رنگی...
و بویه گندی که معلوم نبود از چیه
شروع کردم به راه رفتن که جایی و پیدا کنم بشینم.
که در طول مسیر شاهد صحنه هایه زیادی بودم.
اول از همه دختر پسرایی عمیق درحال بوسیدن هم بودن.
مردایی که بعضی از دخترا رو مجبور میکنن با خودشون برن.
و حتی شاهد بودم که بعضی از دخترا تا جاهایی لباساشون و درمیارن..
واقعا طبیعیه اینا!؟
دست کسی رو شونه برهنم نشست..
سری پسش زدم و برگشتم:
_ بله؟
مرده برگشت گفت:
_دختر کوچولو تنهایی!؟
وای نباید با این ادما سر به سر بزارم..
نمیتونم
ولی باید اون احساسات و وقتی میام اینجا خاموش کنم.
جنا: اره ،چطور؟!
دستش و سمت کمرم اورد که عقب کشیدم
جنا: من از لمس شدن بدم میاد شرمنده..
_:که این طور..پس چطوره به ما بپیوندی؟!
جنا:شماها!؟
خنده ایی کرد و با دستی که لیوان دستش نبود راهنماییم کرد.
دنبالش رفتم..
باید تعداد زیادی از مردا رو جذب خودم کنم ولی این حس که از لمس شدن متنفرم نمیزاشت و مانع میشد.
در اخر بخشی که وردیش با پرده ریسه ایی پوشیده شد بود که البته نشده بود جدا کرده بود.
پرده ها رو کنار زد و گفت برم داخل...
وقتی داشتم وارد میشدم با دیدن کارت کوپیکی کنار در که زده بود "بخش ویژه"
تعجب کردم ولی وقتی نگام و به داخل دادم که دیگه واردش شده بودم.
قلبم وایساد.
حال به هم زن ترین صحنه
دخترایی که مثلا لباس تنشون بود.
خیلی جدی داشتم پور**ن زنده میدیدم..
یعنی از هم خجالت نمیکشیدن!؟
اون مرده گفت:
_یجا بشین..
سرم و تکون دادم
و نشستم.
سعی میکردم نگاا نکنم بهشون
اون مرده کنارم نشست.
_:نگو که خجالت میکشی؟
جنا: نه..این چییزا عادیه برام..
دوبار
_:خوبه پس
یه دفعه داد زد:
_ جمع کنید دیگه الان جئون بیاد عصبی میشه.
و بعد شروع کردن به تمیز کردن خودتون
من نمیتونم تحملشون کنم..
اون دخترا میرفتن
و دقیقا وقتی از پشت نگاهشون میکردی انگار هرجایی از بدنشون پوشیده شده بود جز جاهایی که باید..
و فقط چندتا دختر که انگار همراه اون مردا بودن موندن..
یکیشون برگشت به این مرده گفت:
_ این کیه!؟
اونم جواب داد:
_ همراه امشبم..
و رو به من گفت :
_ مگه نه؟
سعی کردم خوشحال و لبخند بگم::
_ درسته..
ولی نمیتونم عشوه بیام اصلاا
یه دفعه دوتا مرد گنده امدن داخل و در اخر شخص مورد نظرم وارد شد.
همه بلند شدم البته جز من....
همه عجیب غریب نگام میکردن.
چرا نفرت و نمیشه پنهون کرد!؟
والبته بگم که اون جئون چییزی نگفت
جالب ترم اینه من اسم کاملشو نمیدونم
- ۳۵.۰k
- ۱۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط