ویو جنا
𝗥𝗲𝘃𝗲𝗻𝗴𝗲 𝗼𝗿 𝗹𝗼𝘃𝗲?
𝗖𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿:۱
𝗣𝗮𝗿𝘁:۸
[ویو جنا]
برمیگشتم میدیدم که خیالاتی شدم.
دیگه داشتم از خستگی جون میدادم برایه امشب کافی بود.
از جام بلند شدم و به سان بوم گفتم که میخوام برم.
سان بوم:به این زودی؟
واقعا این الان زوده!؟
جنا: دیگه خسته شدم.
سان بوم:باشه،از اشناییت خوشحال شدم.
جنا: همچنین..خداحافظ
سان بوم: خداحافظ.
از اون اتاق نکبت که بویه گندی میداد امدم بیرون
فکر کنم برنامه هر شبم و پیدا کردم البته با کمی تغییر.
اینکه با کسی گرم نگیرم و تو حال خودم باشم.و خوش بگذرونم فکر کنم ایده یه خوبی باشه.
انقدر خوابم میومد که نمتونستم راه برم.
تو اون خیابون خلوت عین ادمایه مست شده بودم.
به زور پله ها رو بالا رفتم و به در رسیدم..
در و باز کردم و رفتم داخل..
هر پییزیو دراوردم یه گوشه پرت کردم و با اون لباس رو تخت ولو شدم
"خاله به زور جلویه دهنم و گرفته بود،این صدایه چیبود!؟
فقط حس خوبی ازش نمیگرفتم و این باعث شده بود گریه کنم.
صدا قط شد.
به زور خودم و از دست اِما ازاد کردم و دویددم بیرون..
دیدم که شخصی پشتش به منه و تعداد زیادی مرد تو خونمونه.
سرم و پاینن تر گرفتم که دیدم مامان و بابا غرق خون رو زمین افتادن
جیغ زدم و اسم" مامان" و صدا زدم.
که نظرشون بهم جلب شد.
دوییدم سمت پایین..
ولی وقتی خواستم نزدیکشون بشم یکی من و گرفت و مانع شد.
چشمام اشکی بود و گریه میکردم.
هیچ تصویری واضح نبود.
تو بقل کسی کشیده شده بودم.ولی اهمیتی نداشت که کیه..فقط تنها چییزی که چشمم قادر به دیدنش بود رنگ قرمز تار بود.
صدایی کنار گوشم زم زمه شد:
_تو کی دختر کوچولو!؟"
صدایه الارم گوشی
نفرت انگیز ترین صدا که میتونه بهت شک وارد کنه و عصبیت کنه.
خواستم قطش کنم و بخوابم ولی باید پاشم برم فروشگاه..
با هزار بد بختی بیدار شدم.
وقتی اون لباس و تنم دیدم نفس کلافه ایی کشیدم و سری رفتم عوضش کردم و چون نمیخواستم بویه گندی از دیشب بدم و وقت حموم و نداشتم عطر و رو خودم خالی کردم.
بدون خوردن چییزی رفتم بیرون خونه و شروع کردم قدم زدن.
و وقتی به فروشگاه رسیدم بازش کردم.
تسته به فروشگاه نگاه کردم.
جنا: روز جدید...سلام بر تو..
____________
"ساعت ۷"
اجوشی:جنا..؟
جنا: بله!؟
اجوشی: امشب من میخوام برم پیش خانوادم ،دور هم جمع شدیدم..و راضی نیستم که تو بمونی..تعطیل کن برو خونت.
جنا: خیلی ممنون
اجوشی: خداحافظ
جنا: خدانگهدار.
اجکشی زود رفت
منم برقارو خاموش کردم و رفتم
تو کل راه داشتم فکر میکردم امشب و نرم بار تا یکم استراحت کنم.
ولی خب از طرفی میخواستم برایه اولین بار مست بشم،شنیدم وقتی ناراحتی و عصبی اروم میکنه و کلا از یادت میبره.
چی بپوشم؟!
قطعا میرم همون بار..پس باید سعی کنم کمی پیش برم.
شروع کردم چندتا مغازه رو دیدن.
𝗖𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿:۱
𝗣𝗮𝗿𝘁:۸
[ویو جنا]
برمیگشتم میدیدم که خیالاتی شدم.
دیگه داشتم از خستگی جون میدادم برایه امشب کافی بود.
از جام بلند شدم و به سان بوم گفتم که میخوام برم.
سان بوم:به این زودی؟
واقعا این الان زوده!؟
جنا: دیگه خسته شدم.
سان بوم:باشه،از اشناییت خوشحال شدم.
جنا: همچنین..خداحافظ
سان بوم: خداحافظ.
از اون اتاق نکبت که بویه گندی میداد امدم بیرون
فکر کنم برنامه هر شبم و پیدا کردم البته با کمی تغییر.
اینکه با کسی گرم نگیرم و تو حال خودم باشم.و خوش بگذرونم فکر کنم ایده یه خوبی باشه.
انقدر خوابم میومد که نمتونستم راه برم.
تو اون خیابون خلوت عین ادمایه مست شده بودم.
به زور پله ها رو بالا رفتم و به در رسیدم..
در و باز کردم و رفتم داخل..
هر پییزیو دراوردم یه گوشه پرت کردم و با اون لباس رو تخت ولو شدم
"خاله به زور جلویه دهنم و گرفته بود،این صدایه چیبود!؟
فقط حس خوبی ازش نمیگرفتم و این باعث شده بود گریه کنم.
صدا قط شد.
به زور خودم و از دست اِما ازاد کردم و دویددم بیرون..
دیدم که شخصی پشتش به منه و تعداد زیادی مرد تو خونمونه.
سرم و پاینن تر گرفتم که دیدم مامان و بابا غرق خون رو زمین افتادن
جیغ زدم و اسم" مامان" و صدا زدم.
که نظرشون بهم جلب شد.
دوییدم سمت پایین..
ولی وقتی خواستم نزدیکشون بشم یکی من و گرفت و مانع شد.
چشمام اشکی بود و گریه میکردم.
هیچ تصویری واضح نبود.
تو بقل کسی کشیده شده بودم.ولی اهمیتی نداشت که کیه..فقط تنها چییزی که چشمم قادر به دیدنش بود رنگ قرمز تار بود.
صدایی کنار گوشم زم زمه شد:
_تو کی دختر کوچولو!؟"
صدایه الارم گوشی
نفرت انگیز ترین صدا که میتونه بهت شک وارد کنه و عصبیت کنه.
خواستم قطش کنم و بخوابم ولی باید پاشم برم فروشگاه..
با هزار بد بختی بیدار شدم.
وقتی اون لباس و تنم دیدم نفس کلافه ایی کشیدم و سری رفتم عوضش کردم و چون نمیخواستم بویه گندی از دیشب بدم و وقت حموم و نداشتم عطر و رو خودم خالی کردم.
بدون خوردن چییزی رفتم بیرون خونه و شروع کردم قدم زدن.
و وقتی به فروشگاه رسیدم بازش کردم.
تسته به فروشگاه نگاه کردم.
جنا: روز جدید...سلام بر تو..
____________
"ساعت ۷"
اجوشی:جنا..؟
جنا: بله!؟
اجوشی: امشب من میخوام برم پیش خانوادم ،دور هم جمع شدیدم..و راضی نیستم که تو بمونی..تعطیل کن برو خونت.
جنا: خیلی ممنون
اجوشی: خداحافظ
جنا: خدانگهدار.
اجکشی زود رفت
منم برقارو خاموش کردم و رفتم
تو کل راه داشتم فکر میکردم امشب و نرم بار تا یکم استراحت کنم.
ولی خب از طرفی میخواستم برایه اولین بار مست بشم،شنیدم وقتی ناراحتی و عصبی اروم میکنه و کلا از یادت میبره.
چی بپوشم؟!
قطعا میرم همون بار..پس باید سعی کنم کمی پیش برم.
شروع کردم چندتا مغازه رو دیدن.
- ۴۱.۰k
- ۲۰ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط