رمان بند انگشتی من
#رمان_بند_انگشتی_من
#پارت_37
چشماش رنگ خنده گرفت و دستاشو گرفت بالا دستمالو رو دستاش کشیدم ماتم برد خیره به دستای بزرگ و مردونه جلو روم شدم این دستا خیلی بزرگ بودن دوتا از انگشتاش عرض مچ دست منو داشت من واقعا برابر این پسر خیلی کوچولو بودم و این منو میترسوند
یاسر: چه کوچولو
از افکارم بیرون اومدم
یلدا: چی؟
یاسر: دستات انگشتات مچت حتی خودت خیلی کوچولو این
با مهربونی آمیخته شده به رنگ شیطونی حرف میزد
یلدا: من عادی ام تو زیادی گولاخی
یاسر هنگ داشت نگام میکرد
یلدا:نوچ نوچ این دستا رو انقدر سسی کردی که با دستمال پاک
نمیشه باید بشوری شون...
برگشتم و دستمالو تو آشغالی انداختم و دستامو شستم و رفتم سمت گاز که پشت بندم شیر آب باز شد و سریع هم بسته شد
سیب زمینی هارو تو نون ساندویچی ریختم و گوجه و کاهو هم گذاشتم کنارش و تو پلاستیک مخصوص گذاشتم
از آشپزخونه اومدم بیرون ساعت 11:15 بود رفتم اتاق فرم هامو پوشیدم موهامو بافتم و عین همیشه کرم مرطوب کننده مو به پوستم زدم و برای رنگ دادن به صورت بیحالم یه برق لب صورتی زدم و کوله مو برداشتم امروز حوصله نداشتم و این تو صورتم میزد وسایلم رو گذاشتم تو کوله ام ساعت 20 دقیقه به دوازده بود درسته زود بود ولی دوست داشتم الان برم از اتاق اومدم بیرون و از مامان و خاله خداحافظی کردم و به سمت در سالن رفتم
یاسر: خداحافظ یلدا خانوم
چه با شیطنت حرف میزد هوففف
برگشتم سمتش
یلدا: خداحافظ آقا یاسر
و از در بیرون اومدم و کتونی هامو پام کردم و زدم بیرون و از کوچه ی دیگه که راهش طولانی تر بود رفتم
از جلوی فضای سبزی که پشت مدرسه بود رد شدم و به فنسی که پسرا داشتن توش فوتبال بازی میکردن خیره شدم به محض ایستادنم گروه زرد به سفید ها گل زدن و بالا پایین پریدن و سوت و داد و فریاد شون بالا رفت لبخندی به لبام نشست قدمی برداشتم که با صدای دخترونه ای که اسممو صدا زد متوقف شدم، برگشتم سمت صاحب صدا اون دختر، مریم بود... مریم موسوی دوست جون جونی دوران دبستانم؛ اینجا چیکار میکرد؟! چقدر خوشگل شده بود،یه لباس عروسکی سفید با شلوار مشکی دم پا گشاد کتونی های سفید کیف فانتزی سفید و شال مشکی تنش بود و موهای دو طرف بافته شده بدجوری تو چشم بودن آرایش ملایم صورتی رنگی کرده بود که به پوستش حسابی می اومد...
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
#پارت_37
چشماش رنگ خنده گرفت و دستاشو گرفت بالا دستمالو رو دستاش کشیدم ماتم برد خیره به دستای بزرگ و مردونه جلو روم شدم این دستا خیلی بزرگ بودن دوتا از انگشتاش عرض مچ دست منو داشت من واقعا برابر این پسر خیلی کوچولو بودم و این منو میترسوند
یاسر: چه کوچولو
از افکارم بیرون اومدم
یلدا: چی؟
یاسر: دستات انگشتات مچت حتی خودت خیلی کوچولو این
با مهربونی آمیخته شده به رنگ شیطونی حرف میزد
یلدا: من عادی ام تو زیادی گولاخی
یاسر هنگ داشت نگام میکرد
یلدا:نوچ نوچ این دستا رو انقدر سسی کردی که با دستمال پاک
نمیشه باید بشوری شون...
برگشتم و دستمالو تو آشغالی انداختم و دستامو شستم و رفتم سمت گاز که پشت بندم شیر آب باز شد و سریع هم بسته شد
سیب زمینی هارو تو نون ساندویچی ریختم و گوجه و کاهو هم گذاشتم کنارش و تو پلاستیک مخصوص گذاشتم
از آشپزخونه اومدم بیرون ساعت 11:15 بود رفتم اتاق فرم هامو پوشیدم موهامو بافتم و عین همیشه کرم مرطوب کننده مو به پوستم زدم و برای رنگ دادن به صورت بیحالم یه برق لب صورتی زدم و کوله مو برداشتم امروز حوصله نداشتم و این تو صورتم میزد وسایلم رو گذاشتم تو کوله ام ساعت 20 دقیقه به دوازده بود درسته زود بود ولی دوست داشتم الان برم از اتاق اومدم بیرون و از مامان و خاله خداحافظی کردم و به سمت در سالن رفتم
یاسر: خداحافظ یلدا خانوم
چه با شیطنت حرف میزد هوففف
برگشتم سمتش
یلدا: خداحافظ آقا یاسر
و از در بیرون اومدم و کتونی هامو پام کردم و زدم بیرون و از کوچه ی دیگه که راهش طولانی تر بود رفتم
از جلوی فضای سبزی که پشت مدرسه بود رد شدم و به فنسی که پسرا داشتن توش فوتبال بازی میکردن خیره شدم به محض ایستادنم گروه زرد به سفید ها گل زدن و بالا پایین پریدن و سوت و داد و فریاد شون بالا رفت لبخندی به لبام نشست قدمی برداشتم که با صدای دخترونه ای که اسممو صدا زد متوقف شدم، برگشتم سمت صاحب صدا اون دختر، مریم بود... مریم موسوی دوست جون جونی دوران دبستانم؛ اینجا چیکار میکرد؟! چقدر خوشگل شده بود،یه لباس عروسکی سفید با شلوار مشکی دم پا گشاد کتونی های سفید کیف فانتزی سفید و شال مشکی تنش بود و موهای دو طرف بافته شده بدجوری تو چشم بودن آرایش ملایم صورتی رنگی کرده بود که به پوستش حسابی می اومد...
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
۵.۰k
۰۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.