رمان بند انگشتی من
#رمان_بند_انگشتی_من
#پارت_38
یک دستش گوشی بود و دست دیگش پشت کمرش داده بود
به سمتش دوییدم و محکم بغلش کردم
مریم: رفتم در خونتون گفتن رفتی منم از این راهی که همیشه باهم میومدیم اومدم گفتم شاید تو راه ببینمت.. چطوری توله؟!
انقدر ذوق زده بودم که اصلا جوابشو یادم رفت بدم
مریم: خول شدی دختر چرا ماتت برده؟
یلدا: چی؟ نه بابا! فقط یکم ذوق زده شدم:)
دسته گلی سمتم گرفت و داد زد: توولللدتتتتتت مبااارکککک
هنگ کردم انگاری نفهمیدم چی گفت این دختر 12 کیلومتر راهو کوبیده بود اومده بود که تولد منو تبریک بگه؟!
یلدا: چییی شده؟
با داد پشت سرم به خودم اومدم
...: بابا مشخص نیست رفیقت اومده تولدتو تبریک بگه
برگشتم سمت صاحب صدا پسری از پسرای تو فنس بود و همه شون به فنس چسبیده بودن و داشتن مارو تماشا میکردن انگاری همون یک گلی که زده بودن نتیجه بازی شون بوده
لبخندی به لبام نشست دسته گل رو از دستش گرفتم و سمتش خم شدم و لپشو بوس کردم که صدای سوت و صدای اووو گفتن پسرا اومد محل ندادم و دست مریمو گرفتم و تا رسیدن به ایستگاه اتوبوس از زمین تا آسمون از شمال تا جنوب از شرق تا غرب از من از اون و از هرچی که گیرمون اومد صحبت کردیم تا موقع اومدن اوتوبوس وقتی هم که اومد مجبور شدیم از هم خداحافظی کنیم مریم رفت و من به طرف اونور خیابون که کلی مغازه بود رفتم 2 تا سس تک نفره خریدم و از کوچه بغل به سمت مدرسه رفتم وقتی رسیدیم خلوت بود و همه رفته بودن وارد سالن ساختمون شدم به ساعت نگاهی انداختم ساعت 12:5 دقیقه بود پس دیر نشده بود از پله ها بالا رفتم هرکی از کنارم رد میشد به دسته گلی که تو دستام گرفته بودم نگاه میکرد داخل کلاس شدم
و کنار یاسی نشستم دسته گل رو رو طاقچه گذاشتم و کوله ام رو در آوردم و به صندلی تکیه زدم
یاسمین: خوب تعریف کن بگو چی شد؟!
سرمو چرخوندم سمتش که با ذوق و انتظار نگاهم میکرد شروع کردم به توضیح دادن و از سیر تا پیاز اتفاقاتی که افتاد رو براش تعریف کردم و یاسمین بدون حرف فقط گوش میکرد میدونی یاسی به شدت شنونده عالی ایه وقتی حرفام تموم شد شروع به نظر دادن کرد
یاسمین: این قضیه یاسر و تو شبیه رمان ها شده
یلدا: وا چطور
یاسمین: پسره دخترو میخواد و دختره چون نمیخوادش اذیتش میکنه و پسره کوتاه نمیاد و عاشق دختره میشه دختره که میفهمه بیشتر به اذیت کردنش ادامه میده.. ماجرا ها دارین! و شبیه رمانه داستان تون بنظرم رمان شو بنویس
تو فکر رفتم! بدم نمی گفت و مطمئنم داستان زندگی من رمان قشنگی میشه.. تو فکر رمان نویسی بودم که جای خالی یاسی رو حس کردم نگاهی انداختم نبود و کلاس تقریبا خالی شده بود
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
#پارت_38
یک دستش گوشی بود و دست دیگش پشت کمرش داده بود
به سمتش دوییدم و محکم بغلش کردم
مریم: رفتم در خونتون گفتن رفتی منم از این راهی که همیشه باهم میومدیم اومدم گفتم شاید تو راه ببینمت.. چطوری توله؟!
انقدر ذوق زده بودم که اصلا جوابشو یادم رفت بدم
مریم: خول شدی دختر چرا ماتت برده؟
یلدا: چی؟ نه بابا! فقط یکم ذوق زده شدم:)
دسته گلی سمتم گرفت و داد زد: توولللدتتتتتت مبااارکککک
هنگ کردم انگاری نفهمیدم چی گفت این دختر 12 کیلومتر راهو کوبیده بود اومده بود که تولد منو تبریک بگه؟!
یلدا: چییی شده؟
با داد پشت سرم به خودم اومدم
...: بابا مشخص نیست رفیقت اومده تولدتو تبریک بگه
برگشتم سمت صاحب صدا پسری از پسرای تو فنس بود و همه شون به فنس چسبیده بودن و داشتن مارو تماشا میکردن انگاری همون یک گلی که زده بودن نتیجه بازی شون بوده
لبخندی به لبام نشست دسته گل رو از دستش گرفتم و سمتش خم شدم و لپشو بوس کردم که صدای سوت و صدای اووو گفتن پسرا اومد محل ندادم و دست مریمو گرفتم و تا رسیدن به ایستگاه اتوبوس از زمین تا آسمون از شمال تا جنوب از شرق تا غرب از من از اون و از هرچی که گیرمون اومد صحبت کردیم تا موقع اومدن اوتوبوس وقتی هم که اومد مجبور شدیم از هم خداحافظی کنیم مریم رفت و من به طرف اونور خیابون که کلی مغازه بود رفتم 2 تا سس تک نفره خریدم و از کوچه بغل به سمت مدرسه رفتم وقتی رسیدیم خلوت بود و همه رفته بودن وارد سالن ساختمون شدم به ساعت نگاهی انداختم ساعت 12:5 دقیقه بود پس دیر نشده بود از پله ها بالا رفتم هرکی از کنارم رد میشد به دسته گلی که تو دستام گرفته بودم نگاه میکرد داخل کلاس شدم
و کنار یاسی نشستم دسته گل رو رو طاقچه گذاشتم و کوله ام رو در آوردم و به صندلی تکیه زدم
یاسمین: خوب تعریف کن بگو چی شد؟!
سرمو چرخوندم سمتش که با ذوق و انتظار نگاهم میکرد شروع کردم به توضیح دادن و از سیر تا پیاز اتفاقاتی که افتاد رو براش تعریف کردم و یاسمین بدون حرف فقط گوش میکرد میدونی یاسی به شدت شنونده عالی ایه وقتی حرفام تموم شد شروع به نظر دادن کرد
یاسمین: این قضیه یاسر و تو شبیه رمان ها شده
یلدا: وا چطور
یاسمین: پسره دخترو میخواد و دختره چون نمیخوادش اذیتش میکنه و پسره کوتاه نمیاد و عاشق دختره میشه دختره که میفهمه بیشتر به اذیت کردنش ادامه میده.. ماجرا ها دارین! و شبیه رمانه داستان تون بنظرم رمان شو بنویس
تو فکر رفتم! بدم نمی گفت و مطمئنم داستان زندگی من رمان قشنگی میشه.. تو فکر رمان نویسی بودم که جای خالی یاسی رو حس کردم نگاهی انداختم نبود و کلاس تقریبا خالی شده بود
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
۶.۷k
۰۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.