فیک سرنوشت تلخ و شیرین
Part 11
ات ویو:با سریعترین سرعت ممکن به سمت اتاقم رفتم بغض جوری گلوم رو گرفته بود که میدونستم اگه یکم بیشتر میموندم گریم میگرفت......در اتاق رو باز کردم اتاق کوچیک تر از اونی بود که تو خونه ی خودم داشتم....دیگه گریم رو نتونستم کنترل کنم و اشکام بدون اینکه هیچ اختیاری روشون داشته باشم از چشمام پایین میومدن و در عرض چند ثانیه کل صورتم رو پر کردن لباسام رو در آوردم و جلوی آیینه نشستم که گیره ی موهام رو باز کنم چشمام به آیینه که خورد خودم یه لحظه ترسیدم...به لطف اشکام همه ی آرایشم پاک شده بود...و قطعا اگه تو اون شرایط من رو میدید فرار میکرد...همه ی گیره ها رو از تو سرم در آوردم.....چقدر هم گیره بود...بعد از در آوردن گیره ها رفتم سمت حموم بعد از اینکه دوش گرفتم لباسام رو پوشیدم انقدر خوابم میومد که دیگه موهام رو خشک نکردم و همونجوری با موهای خیس خوابم برد....صبح با صدای آجوما از خواب بیدار شدم
آجوما:دخترم دیگه کم کم باید از خواب بیدار بشی
ات:چشم الان بیدار میشم یکم صبر کنید
آجوما:آقای کیم تا چند دقیقه ی دیگه بیدار میشن اگه ببینن شما خوابین ممکنه یه کاری بکنن
ات ویو:به سرعت از جام پریدم
ات:چشم بیدار شدم
آجوما:آفرین دخترم حالا تختت رو مرتب کن لباساتو رو برات گذاشتم تو کمد بعد که لباسات رو پوشیدی بیا پایین
ات:چشم ممنونم
آجوما لبخندی بهم زد و رفت
ات ویو:به سرعت نور تخت رو مرتب کردم و لباسام رو پوشیدم و رفتم پایین....تو آشپزخونه خدمتکارای دیگه هم بودن و وقتی من رو دیدن پچ پچ ها شروع شد
-زن آقای کیمه؟!
+چرا داره خدمتکاری میکنه؟
×یعنی آقای کیم چرا باهاش ازدواج کرده؟؟
آجوما:ساکت باشین برین سر کاراتون
و همه ساکت شدن
آجوما:دخترم اونور تر صبحانهت رو گذاشتم بخور بعد ظرفا رو بشور
ات:چشم ممنونم
ات ویو:صبحانهم رو خوردم و شروع کردم به شستن ظرف ها که یهو صدای قدم های یکی رو از روی پله ها شنیدم و بعد از چند ثانیه صدای سلام و صبح به خیر گفتن خدمتکارا رو شنیدم روم رو اونور کردم که منم سلام کنم....
ادامه دارد......
ات ویو:با سریعترین سرعت ممکن به سمت اتاقم رفتم بغض جوری گلوم رو گرفته بود که میدونستم اگه یکم بیشتر میموندم گریم میگرفت......در اتاق رو باز کردم اتاق کوچیک تر از اونی بود که تو خونه ی خودم داشتم....دیگه گریم رو نتونستم کنترل کنم و اشکام بدون اینکه هیچ اختیاری روشون داشته باشم از چشمام پایین میومدن و در عرض چند ثانیه کل صورتم رو پر کردن لباسام رو در آوردم و جلوی آیینه نشستم که گیره ی موهام رو باز کنم چشمام به آیینه که خورد خودم یه لحظه ترسیدم...به لطف اشکام همه ی آرایشم پاک شده بود...و قطعا اگه تو اون شرایط من رو میدید فرار میکرد...همه ی گیره ها رو از تو سرم در آوردم.....چقدر هم گیره بود...بعد از در آوردن گیره ها رفتم سمت حموم بعد از اینکه دوش گرفتم لباسام رو پوشیدم انقدر خوابم میومد که دیگه موهام رو خشک نکردم و همونجوری با موهای خیس خوابم برد....صبح با صدای آجوما از خواب بیدار شدم
آجوما:دخترم دیگه کم کم باید از خواب بیدار بشی
ات:چشم الان بیدار میشم یکم صبر کنید
آجوما:آقای کیم تا چند دقیقه ی دیگه بیدار میشن اگه ببینن شما خوابین ممکنه یه کاری بکنن
ات ویو:به سرعت از جام پریدم
ات:چشم بیدار شدم
آجوما:آفرین دخترم حالا تختت رو مرتب کن لباساتو رو برات گذاشتم تو کمد بعد که لباسات رو پوشیدی بیا پایین
ات:چشم ممنونم
آجوما لبخندی بهم زد و رفت
ات ویو:به سرعت نور تخت رو مرتب کردم و لباسام رو پوشیدم و رفتم پایین....تو آشپزخونه خدمتکارای دیگه هم بودن و وقتی من رو دیدن پچ پچ ها شروع شد
-زن آقای کیمه؟!
+چرا داره خدمتکاری میکنه؟
×یعنی آقای کیم چرا باهاش ازدواج کرده؟؟
آجوما:ساکت باشین برین سر کاراتون
و همه ساکت شدن
آجوما:دخترم اونور تر صبحانهت رو گذاشتم بخور بعد ظرفا رو بشور
ات:چشم ممنونم
ات ویو:صبحانهم رو خوردم و شروع کردم به شستن ظرف ها که یهو صدای قدم های یکی رو از روی پله ها شنیدم و بعد از چند ثانیه صدای سلام و صبح به خیر گفتن خدمتکارا رو شنیدم روم رو اونور کردم که منم سلام کنم....
ادامه دارد......
۱۳.۳k
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.