عشق باطعم تلخ part115
#عشق_باطعم_تلخ #part115
از در ورودی رفتم بیرون چندتا پله بود از اونها رفتم پایین که یکی دستم رو گرفت، دوباره اخلاق همیشگیم رو زنده کردم و با همون حالت همیشگی، با حالت جدی وایستادم.
یه آقای با سن تقریباً، همسن خودم یا شاید کم سنتر از من؛ با تیشرت قرمز و چهره عصبی و مظلومش؛ تا حالا ندیده بودمش از فیسش زیاد بدمم نمیاومد.
- آقای زند؟ پرهام زند.
بازوم رو از توی دستش کشیدم بیرون.
- بله امرتون؟
دستش رو سمتم گرفت.
- رضا هستم، رضا خدادادی.
یکی از تارهای ابروم رو دادم بالا، در جواب دست دادنش سرم رو تکون دادم.
- آها.
زیاد حوصلهش رو نداشتم؛ دستش رو مشت کرد و کنار زد، انگار عصبی شده بود از رفتارم؛ که بهدرک.
بیحوصله گفتم:
- اگه کاری ندارید من برم.
دندونهاش رو روی هم فشار داد.
- آنا خوبه؟
یکم رفتم سمتش خیلی بهش نزدیک شدم، روبهروش وایستادم گرمی داغ نفس به صورتش میخورد.
- ببین آنا نه، آنا خانم.
فرحان به جمعمون اضافه شد انگار مارو دیده ترسیده یه کاری کنم، دستم رو کشید تا از رضا فاصله بگیرم.
خندید و با حالت طبیعی گفت:
- من هر جور میخوام صحبت میکنم نیاز نیست به من یاد بدی.
خیلی خودم رو کنترول مردم نزنم فکش رو نیارم پایین؛ چون فرحان دستم رو نگه داشته بود وگرنه من که نمیتونستم خودم رو کنترول کنم.
انگشت تهدیدم رو براش توی هوا تکون دادم.
- نمیخوام بهت بی احترامی کنم، احترامت رو نگه دار! درضمن اون خانم زن بنده هست، خوشم نمیاد هر کسی به خودش اجازه بده اسمش رو به زبونش بیاره.
فرحان که فهمیده بود، اوضاع خرابِ هولم داد طرف در خروجی...
به زور فرستاد که برم سمت پارکینگ.
- پرهام آروم باش!
دستم رو از توی دست فرحان کشیدم.
- مرتیکه بیشعور، جلوی من میگه آنا چطوره! به توچه عوضی.
فرحان خندید...
- بابا عشق منو ازم گرفته، تو چرا غیرتی شدی؟!
زدم پس کله فرحان.
- یعنی خاک توی سرت هیچ کاری نمیکنی این عوضی با شهرزاد باشه!...
هولم داد سمت ماشینم.
- بسه برو بعداز ظهر میبینمت.
هنوزم حرفهای اون یارو توی سرم مرور میشد، پوزخندی زدم.
- دارم برات رضا!
......
فرحان لبخند خبیثی روبه من زد.
- نقشهت عالیه!
رو به پیشخدمت کافه گفتم:
- برای من افرگاتو.
فرحان هم سفارش اسموتی داد، با خوشحالی باز رفتیم فاز خل شدن؛ مشغول خندیدن بودیم که گوشیم زنگ خورد، خیره شدم به اسمش لبخندم پررنگتر شد.
تماس رو وصل کردم...
- جانم عزیزم؟
صدای سرفهش میاومد؛ حتی با سرفهش خدا رو شکر میکردم که دارمش، که ازم نگرفتش، تنهام نذاشت...
📓 @romano0o3
از در ورودی رفتم بیرون چندتا پله بود از اونها رفتم پایین که یکی دستم رو گرفت، دوباره اخلاق همیشگیم رو زنده کردم و با همون حالت همیشگی، با حالت جدی وایستادم.
یه آقای با سن تقریباً، همسن خودم یا شاید کم سنتر از من؛ با تیشرت قرمز و چهره عصبی و مظلومش؛ تا حالا ندیده بودمش از فیسش زیاد بدمم نمیاومد.
- آقای زند؟ پرهام زند.
بازوم رو از توی دستش کشیدم بیرون.
- بله امرتون؟
دستش رو سمتم گرفت.
- رضا هستم، رضا خدادادی.
یکی از تارهای ابروم رو دادم بالا، در جواب دست دادنش سرم رو تکون دادم.
- آها.
زیاد حوصلهش رو نداشتم؛ دستش رو مشت کرد و کنار زد، انگار عصبی شده بود از رفتارم؛ که بهدرک.
بیحوصله گفتم:
- اگه کاری ندارید من برم.
دندونهاش رو روی هم فشار داد.
- آنا خوبه؟
یکم رفتم سمتش خیلی بهش نزدیک شدم، روبهروش وایستادم گرمی داغ نفس به صورتش میخورد.
- ببین آنا نه، آنا خانم.
فرحان به جمعمون اضافه شد انگار مارو دیده ترسیده یه کاری کنم، دستم رو کشید تا از رضا فاصله بگیرم.
خندید و با حالت طبیعی گفت:
- من هر جور میخوام صحبت میکنم نیاز نیست به من یاد بدی.
خیلی خودم رو کنترول مردم نزنم فکش رو نیارم پایین؛ چون فرحان دستم رو نگه داشته بود وگرنه من که نمیتونستم خودم رو کنترول کنم.
انگشت تهدیدم رو براش توی هوا تکون دادم.
- نمیخوام بهت بی احترامی کنم، احترامت رو نگه دار! درضمن اون خانم زن بنده هست، خوشم نمیاد هر کسی به خودش اجازه بده اسمش رو به زبونش بیاره.
فرحان که فهمیده بود، اوضاع خرابِ هولم داد طرف در خروجی...
به زور فرستاد که برم سمت پارکینگ.
- پرهام آروم باش!
دستم رو از توی دست فرحان کشیدم.
- مرتیکه بیشعور، جلوی من میگه آنا چطوره! به توچه عوضی.
فرحان خندید...
- بابا عشق منو ازم گرفته، تو چرا غیرتی شدی؟!
زدم پس کله فرحان.
- یعنی خاک توی سرت هیچ کاری نمیکنی این عوضی با شهرزاد باشه!...
هولم داد سمت ماشینم.
- بسه برو بعداز ظهر میبینمت.
هنوزم حرفهای اون یارو توی سرم مرور میشد، پوزخندی زدم.
- دارم برات رضا!
......
فرحان لبخند خبیثی روبه من زد.
- نقشهت عالیه!
رو به پیشخدمت کافه گفتم:
- برای من افرگاتو.
فرحان هم سفارش اسموتی داد، با خوشحالی باز رفتیم فاز خل شدن؛ مشغول خندیدن بودیم که گوشیم زنگ خورد، خیره شدم به اسمش لبخندم پررنگتر شد.
تماس رو وصل کردم...
- جانم عزیزم؟
صدای سرفهش میاومد؛ حتی با سرفهش خدا رو شکر میکردم که دارمش، که ازم نگرفتش، تنهام نذاشت...
📓 @romano0o3
۵.۷k
۰۴ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.