عشق باطعم تلخ paet114
#عشق_باطعم_تلخ #paet114
سرش رو آروم تکون داد و با اعتراض گفت:
- وای پرهام تو که میدونی چرا میپرسی!
- پس نمیگی؟
با جدیت گفت:
- نه!
از روی صندلی بلند شدم.
- پس من رفتم ادامه کنفرانس.
فهمید دارم الکی میگم شروع کرد به خندیدن، برگشتم طرفش و با صدای پر آرامشی گفتم:
- تو همیشه بخند.
با زبونش لبهای ترک خوردهش رو خیس کرد.
- پرهام کی مرخص میشم؟
بهش نزدیکتر شدم...
- نه نشد دیگه! تو باید استراحت کنی، خودمم نوکرتم.
و با صدای آرومی گفت:
- کمکم میکنی به فرحان کمک کنیم؟
با تعجب خیره شدم بهش...
- کمک چی؟!
بیشتر از من تعجب کرد.
- ای بابا نمیدونی؟!
سرم رو تکون دادم.
برام تعریف کرد از عاشق شدن فرحان و نفر سوم عشقون؛ راستش حالم گرفته شد چون یه جورهایی طعم تلخ عشق رو چشیده بودم، هیچ وقت تا به سختی بر نخوری نمیفهمی چهقدر عاشقشی، هیچوقت؛ عشق پراز دردسرِ اما در عین حال خیلی شیرین.
آهی کشیدم آنا رو تنها گذاشتم تا استراحت کنه، داشتم فکر میکردم چطوری عشق فرحان رو به شهرزاد بفهمونم و اگه نشد، فرحان باید به ناچار عشقش رو همینجا تموم کنه و هیچی بدتر از این شکست، بزرگ نبود فکر کن یکی رو با تمام حست بخواهی؛ ولی نخوادت.
پوفی کشیدم اتفاقی کنار استیشن بخش فرحان رو دیدم که مشغول نوشتن پرونده بود؛ روبهروی استیشن وایستادم.
- سلام شد.
سرش رو بلند کرد منو دید لبخندی زد سرش رو برای جواب سلام تکون داد و دوباره مشغول نوشتن شد، در عین نوشتن پرسید:
- آنا خوبه؟
دستم گذاشتم روی چونهم خیره شدم به نوشتههای فرحان؛ واقعیتش فقط خیره شده بودم ولی هیچی نمیفهمیدم که چی نوشته!
- فرحان تو نگفتی عاشق کی شدی؟
دست از نوشتن برداشت یکم بعد از مکث سرش رو بلند کرد.
- چطور؟
خیره شدم به چشمهاش که از چشمهام فرار میکردن.
- شهرزاد؟
سرش رو انداخت پایین با صدای خفهای گفت:
- راست گفتی عشق رو نباید اعتراف کرد.
دستم رو گذاشتم روی شونهش.
- ببین اگه نگی مثل قضیه ما میشه.
خودکار رو پرت کرد روی پرونده عصبی بود، داغون بود اما هیچی به روش نمیآورد. ادامه داد:
- تعقیبش کردم.
با کنجکاوی خیره شدم بهش...
- قرار داشت با اون یارو.
اینقدر با ناراحتی تعریف میکرد که دلم براش میگرفت؛ با تردید گفتم:
- خب؟
آب دهنش رو قورت داد، سعی میکرد برق اشک توی چشمهاش رو ببینم، با خنده گفت:
- هه... میدونی عشقش و رقیبم عشقیم کیه؟
کل آقایون مجرد که میشناختیم رو توی ذهنم مرور کردم و بعد با نگرانی گفتم:
- کی؟!
بلند شد، دستش رو گذاشت روی کمرش یکی دیگهش رو روی موهاش کشید.
- رضا خدادادی!
با چشمهای حدقه بیرون زده گفتم:
- چی؟!
نفس حبس شدهاش رو داد بیرون، خیلی غمگین بود؛
ولی من خوشحال بودم.
- فرحان میدونی چیه؟
برگشت طرفم با گیجی پرسید:
- چی؟
👇 👇 👇
سرش رو آروم تکون داد و با اعتراض گفت:
- وای پرهام تو که میدونی چرا میپرسی!
- پس نمیگی؟
با جدیت گفت:
- نه!
از روی صندلی بلند شدم.
- پس من رفتم ادامه کنفرانس.
فهمید دارم الکی میگم شروع کرد به خندیدن، برگشتم طرفش و با صدای پر آرامشی گفتم:
- تو همیشه بخند.
با زبونش لبهای ترک خوردهش رو خیس کرد.
- پرهام کی مرخص میشم؟
بهش نزدیکتر شدم...
- نه نشد دیگه! تو باید استراحت کنی، خودمم نوکرتم.
و با صدای آرومی گفت:
- کمکم میکنی به فرحان کمک کنیم؟
با تعجب خیره شدم بهش...
- کمک چی؟!
بیشتر از من تعجب کرد.
- ای بابا نمیدونی؟!
سرم رو تکون دادم.
برام تعریف کرد از عاشق شدن فرحان و نفر سوم عشقون؛ راستش حالم گرفته شد چون یه جورهایی طعم تلخ عشق رو چشیده بودم، هیچ وقت تا به سختی بر نخوری نمیفهمی چهقدر عاشقشی، هیچوقت؛ عشق پراز دردسرِ اما در عین حال خیلی شیرین.
آهی کشیدم آنا رو تنها گذاشتم تا استراحت کنه، داشتم فکر میکردم چطوری عشق فرحان رو به شهرزاد بفهمونم و اگه نشد، فرحان باید به ناچار عشقش رو همینجا تموم کنه و هیچی بدتر از این شکست، بزرگ نبود فکر کن یکی رو با تمام حست بخواهی؛ ولی نخوادت.
پوفی کشیدم اتفاقی کنار استیشن بخش فرحان رو دیدم که مشغول نوشتن پرونده بود؛ روبهروی استیشن وایستادم.
- سلام شد.
سرش رو بلند کرد منو دید لبخندی زد سرش رو برای جواب سلام تکون داد و دوباره مشغول نوشتن شد، در عین نوشتن پرسید:
- آنا خوبه؟
دستم گذاشتم روی چونهم خیره شدم به نوشتههای فرحان؛ واقعیتش فقط خیره شده بودم ولی هیچی نمیفهمیدم که چی نوشته!
- فرحان تو نگفتی عاشق کی شدی؟
دست از نوشتن برداشت یکم بعد از مکث سرش رو بلند کرد.
- چطور؟
خیره شدم به چشمهاش که از چشمهام فرار میکردن.
- شهرزاد؟
سرش رو انداخت پایین با صدای خفهای گفت:
- راست گفتی عشق رو نباید اعتراف کرد.
دستم رو گذاشتم روی شونهش.
- ببین اگه نگی مثل قضیه ما میشه.
خودکار رو پرت کرد روی پرونده عصبی بود، داغون بود اما هیچی به روش نمیآورد. ادامه داد:
- تعقیبش کردم.
با کنجکاوی خیره شدم بهش...
- قرار داشت با اون یارو.
اینقدر با ناراحتی تعریف میکرد که دلم براش میگرفت؛ با تردید گفتم:
- خب؟
آب دهنش رو قورت داد، سعی میکرد برق اشک توی چشمهاش رو ببینم، با خنده گفت:
- هه... میدونی عشقش و رقیبم عشقیم کیه؟
کل آقایون مجرد که میشناختیم رو توی ذهنم مرور کردم و بعد با نگرانی گفتم:
- کی؟!
بلند شد، دستش رو گذاشت روی کمرش یکی دیگهش رو روی موهاش کشید.
- رضا خدادادی!
با چشمهای حدقه بیرون زده گفتم:
- چی؟!
نفس حبس شدهاش رو داد بیرون، خیلی غمگین بود؛
ولی من خوشحال بودم.
- فرحان میدونی چیه؟
برگشت طرفم با گیجی پرسید:
- چی؟
👇 👇 👇
۶.۸k
۰۴ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.