🍷ارباب و برده 🍷پارت 1
ارباب و برده 🍷
پارت_1
ویو ا/ت: خواب بودم که یه صداهایی میومد خواب از سرم پرید .
بلند شدم و ساعت و نگاه کردم ساعت ۵:۴۵ دقیقه ی صبح بود ..فکر کنم ناهیون اومده خونه(ناهیون پدرشه)از اتاقم رفتم بیرون و از راه پله پایین رفتم ..درست فکر کردم مثل همیشه ناهیون از شب بیرون بوده و کلی الکل خورده بود ،انقد مصت بود که تلو تلو میخورد..مثل همیشه نبود یه جوری بود .تو همین فکر ها بودم که سرشو بلند کرد و منو دید و گفت میخواد باهام حرف بزنه ..
ویو ناهیون:شت .....!لعنت بهت جئون...قمارو باختم ... قمار سر ا/ت بود... تا یک ساعت دیگه میاد که ا/تو ببره...رفتم داخل خونه و داشتم کفشهام رو میکندم که ا/تو دیدم باید بهش بگم قبل اینکه اون عو٪٪زی بیاد .....
ناهیون:ا/ت باید حرف بزنیم..
ا/ت: باز چی شده نکنه اینبار منو تو قمار باختی ؟!!(خنده)
ناهیون:درست فهمیدی دختر باهوش!(نیشخند)
ویو ا/ت:یه لحظه فکر کردم شوخی میکنه اما از اون نگاهش فهمیدم این یه شوخی نیست
قلبم شکست ...واقعا آدم چقدر میتونه پست باشه که دخترشو بفروشه ...از درون نابود شدم اما خندمو حفظ کردم و ادامه دادم:حداقل از دست تو راحت میشم...
۴۰ دقیقه بعد
رو تختم نشستم و تا تونستم گریه کردم دقیقا ۴۰ دقیقه گریه کردم که صدایی گریه هامو قطع کرد....
صدای ناهیون بود که با یه نفر حرف میزد و میگفت داره خودشو آماده میکنه و بعد از چند جمله حرف زدن با اون فرد صدام زد
ناهیون:ا/ت دختره ی تن لش بیا پایین اومدن...
ویو ا/ت:بدنم یخ زده بود و میلرزید..توان راه رفتن نداشتم ...اما به زور در اتاقو باز کردم از راه پله پایین رفتم ...با چهره ی فردی که دیدم این حس ها چند برابر شد ...چهره ی یه پسر جذاب و خوشتیب از کنار در اتاق نشیمن نمایان شد ...چهرش فریاد میزد که چقدر مغرور و سرد و خشنه
از ترس به خودم لرزیدم اما در اتاق نشیمن رو باز کردم وارد شدم ..سرمو پایین انداختم و سلام کردم
ویو کوک:داشتم درمورد دختر ناهیون که قرار بود برده ی جدید عمارتم باشه فکر میکردم که خودش اومد در زد و وارد شد و سلام کرد اما چهرش پیدا نبود ....
ا/ت:سلام
کوک:سلام(سرد و بی روح)
کوک:خب ناهیون دیدار به قیامت...(به بادیگارد ها اشاره کرد که ا/تو ببرن داخل ماشین )
ا/ت :میشه چن دقیقه صبر کنید با خودم لباس بیارم ...من حتی لباس راحتیم رو عوض نکردم
کوک:لازم نیست اونجا همه چی هست.. راه بیفت
ویو ا/ت:اونجا کجاس ..؟!یعنی قراره منو کجا ببره(تو ذهنش)
زندگی با خماری زیباست قدر من را بدانید😂👌
پارت_1
ویو ا/ت: خواب بودم که یه صداهایی میومد خواب از سرم پرید .
بلند شدم و ساعت و نگاه کردم ساعت ۵:۴۵ دقیقه ی صبح بود ..فکر کنم ناهیون اومده خونه(ناهیون پدرشه)از اتاقم رفتم بیرون و از راه پله پایین رفتم ..درست فکر کردم مثل همیشه ناهیون از شب بیرون بوده و کلی الکل خورده بود ،انقد مصت بود که تلو تلو میخورد..مثل همیشه نبود یه جوری بود .تو همین فکر ها بودم که سرشو بلند کرد و منو دید و گفت میخواد باهام حرف بزنه ..
ویو ناهیون:شت .....!لعنت بهت جئون...قمارو باختم ... قمار سر ا/ت بود... تا یک ساعت دیگه میاد که ا/تو ببره...رفتم داخل خونه و داشتم کفشهام رو میکندم که ا/تو دیدم باید بهش بگم قبل اینکه اون عو٪٪زی بیاد .....
ناهیون:ا/ت باید حرف بزنیم..
ا/ت: باز چی شده نکنه اینبار منو تو قمار باختی ؟!!(خنده)
ناهیون:درست فهمیدی دختر باهوش!(نیشخند)
ویو ا/ت:یه لحظه فکر کردم شوخی میکنه اما از اون نگاهش فهمیدم این یه شوخی نیست
قلبم شکست ...واقعا آدم چقدر میتونه پست باشه که دخترشو بفروشه ...از درون نابود شدم اما خندمو حفظ کردم و ادامه دادم:حداقل از دست تو راحت میشم...
۴۰ دقیقه بعد
رو تختم نشستم و تا تونستم گریه کردم دقیقا ۴۰ دقیقه گریه کردم که صدایی گریه هامو قطع کرد....
صدای ناهیون بود که با یه نفر حرف میزد و میگفت داره خودشو آماده میکنه و بعد از چند جمله حرف زدن با اون فرد صدام زد
ناهیون:ا/ت دختره ی تن لش بیا پایین اومدن...
ویو ا/ت:بدنم یخ زده بود و میلرزید..توان راه رفتن نداشتم ...اما به زور در اتاقو باز کردم از راه پله پایین رفتم ...با چهره ی فردی که دیدم این حس ها چند برابر شد ...چهره ی یه پسر جذاب و خوشتیب از کنار در اتاق نشیمن نمایان شد ...چهرش فریاد میزد که چقدر مغرور و سرد و خشنه
از ترس به خودم لرزیدم اما در اتاق نشیمن رو باز کردم وارد شدم ..سرمو پایین انداختم و سلام کردم
ویو کوک:داشتم درمورد دختر ناهیون که قرار بود برده ی جدید عمارتم باشه فکر میکردم که خودش اومد در زد و وارد شد و سلام کرد اما چهرش پیدا نبود ....
ا/ت:سلام
کوک:سلام(سرد و بی روح)
کوک:خب ناهیون دیدار به قیامت...(به بادیگارد ها اشاره کرد که ا/تو ببرن داخل ماشین )
ا/ت :میشه چن دقیقه صبر کنید با خودم لباس بیارم ...من حتی لباس راحتیم رو عوض نکردم
کوک:لازم نیست اونجا همه چی هست.. راه بیفت
ویو ا/ت:اونجا کجاس ..؟!یعنی قراره منو کجا ببره(تو ذهنش)
زندگی با خماری زیباست قدر من را بدانید😂👌
۶.۱k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.