🍷ارباب و برده 🍷پارت 2
ارباب و برده 🍷
پارت_2
ویو ا/ت: بادیگارد ها میخواستن منو ببرن که گفتم..
ا/ت: فلج که نیستم خودم پا دارم میام
کوک:واقعا ؟!فکر میکردم نداری(خنده)
ویو ا/ت: سوار ماشین شدم و اون پسر خوشتیپ کنارم نشست(منظورش کوکه)
تو ماشین هیچ حرفی نزدم و فقط فکر کردم که قراره کجا برم که صدای اون مرد منو به خودم آورد :
کوک:خوب گوش کن چون تکرار نمیکنم...تو در عمارت من به عنوان یه برده کار میکنی و بهت اتاق و لوازم مورد نیازت رو میدن ...از الان به بعد تو برده ای و من ارباب ...سوال اضافی موقوف...بلبل زبونی بکنی زبونتو میبرم یا اگه بخوای از زیر کار در بری یا از دستوراتم سرپیچی کنی تنبیه میشی کوچولو ...
ا/ت :من قراره دقیقا چه کاری انجام بدم؟!..(عین دختر بچه ها و با کمی ترس و استرس گفت)
کوک:به زودی میفهمی (نیشخند)
ویو ا/ت: بهم گفت به زودی میفهمم که قراره چه کاری انجام بدم و بعدش هردو مون ساکت شدیم ...الان دو دقیقه از حرف آخر اون مرد(منظورش کوکه)میگذره و از اون موقع بهم زل زده ...میترسم ازش بپرسم چرا نگام میکنه پس سکوت کردم..
ویو کوک: عین بچه های پاک و مظلوم ازم پرسید که قراره چیکار کنه واقعا
تعجب میکنم که یه دختر تقریبا ۲۰ یا ۲۲ ساله چطور آنقدر معصومه ...واقعا خیلی خوشگل و جذاب بود ...تا به حال بین تموم برده های عمارتم دختری به این زیبایی ندیده بودم داشتم بهش نگاه میکردم که رسیدیم به عمارت ...
ویو ا/ت: ماشین توقف کرد و اون مرد بهم گفت که رسیدیم و باید پیاده شم
منم پیاده شدم و با یه عمارت نه نه نه با یه قصر مواجه شدم !..
ویو کوک: پیاده شدیم و به عمارت زل زده بود که بهش گفتم:
کوک:برو داخل از راهروی سمت راست برو به آشپزخونه خودت معرفی کن و لباست رو از اجوما بگیر بهت میگه چیکار کنی
ا/ت:باشه الان میرم...
کوک:از این به بعد فقط میگی چشم ارباب ..فهمیدی؟!؟
ا/ت:بله ارباب
کوک:خوبه زود یادمیگیری..
ویو ا/ت :از دروازه ی اصلی رفتم داخل و از باغ بزرگ که انتهاش عمارت بود گذشتم و به در عمارت رسیدم در زدم و دوتا مرد درو باز کردن و همونطور که اون مرد گفته بود از راهروی سمت راست رفتم به آشپزخونه...
آشپزخونه خیلی بزرگ و شلوغ بود از چند نفر پرسیدم اجوما کیه و اونا بهم نشونش دادن ...یه خانم شاید ۴۵ یا ۵۰ ساله که موهاش رو خیلی ساده شنیون کرده بود و لباس مشکی بلندی که تا زیر زانوش بود ،تنش بود و همه رو کنترل میکرد نزدیکش شدم و سلام کردم:
ا/ت: سلام اجوما ، من پارک ا/ت هستم از این به بعد فکر کنم قراره اینجا کار کنم
اجوما:سلام دخترم ، خوش اومدی عزیزم ..از طرف چه کسی اومدی؟!
ا/ت:راستش پدرم من رو به صاحب اینجا فروختن
اجوما :منظورت اربابه؟! از این به بعد باید ارباب صداشون بزنی که عادت کنی دخترم..فقط ارباب بهت نگفتن قراره اینجا چه کاری انجام بدی؟!
ا/ت:راستش.......
{پایان}
اگه خوبه فالو کن ۲ نفر فالو کنن پارت بعد رو میزارم
که کمی هم اصمات شه شایدددد
پارت_2
ویو ا/ت: بادیگارد ها میخواستن منو ببرن که گفتم..
ا/ت: فلج که نیستم خودم پا دارم میام
کوک:واقعا ؟!فکر میکردم نداری(خنده)
ویو ا/ت: سوار ماشین شدم و اون پسر خوشتیپ کنارم نشست(منظورش کوکه)
تو ماشین هیچ حرفی نزدم و فقط فکر کردم که قراره کجا برم که صدای اون مرد منو به خودم آورد :
کوک:خوب گوش کن چون تکرار نمیکنم...تو در عمارت من به عنوان یه برده کار میکنی و بهت اتاق و لوازم مورد نیازت رو میدن ...از الان به بعد تو برده ای و من ارباب ...سوال اضافی موقوف...بلبل زبونی بکنی زبونتو میبرم یا اگه بخوای از زیر کار در بری یا از دستوراتم سرپیچی کنی تنبیه میشی کوچولو ...
ا/ت :من قراره دقیقا چه کاری انجام بدم؟!..(عین دختر بچه ها و با کمی ترس و استرس گفت)
کوک:به زودی میفهمی (نیشخند)
ویو ا/ت: بهم گفت به زودی میفهمم که قراره چه کاری انجام بدم و بعدش هردو مون ساکت شدیم ...الان دو دقیقه از حرف آخر اون مرد(منظورش کوکه)میگذره و از اون موقع بهم زل زده ...میترسم ازش بپرسم چرا نگام میکنه پس سکوت کردم..
ویو کوک: عین بچه های پاک و مظلوم ازم پرسید که قراره چیکار کنه واقعا
تعجب میکنم که یه دختر تقریبا ۲۰ یا ۲۲ ساله چطور آنقدر معصومه ...واقعا خیلی خوشگل و جذاب بود ...تا به حال بین تموم برده های عمارتم دختری به این زیبایی ندیده بودم داشتم بهش نگاه میکردم که رسیدیم به عمارت ...
ویو ا/ت: ماشین توقف کرد و اون مرد بهم گفت که رسیدیم و باید پیاده شم
منم پیاده شدم و با یه عمارت نه نه نه با یه قصر مواجه شدم !..
ویو کوک: پیاده شدیم و به عمارت زل زده بود که بهش گفتم:
کوک:برو داخل از راهروی سمت راست برو به آشپزخونه خودت معرفی کن و لباست رو از اجوما بگیر بهت میگه چیکار کنی
ا/ت:باشه الان میرم...
کوک:از این به بعد فقط میگی چشم ارباب ..فهمیدی؟!؟
ا/ت:بله ارباب
کوک:خوبه زود یادمیگیری..
ویو ا/ت :از دروازه ی اصلی رفتم داخل و از باغ بزرگ که انتهاش عمارت بود گذشتم و به در عمارت رسیدم در زدم و دوتا مرد درو باز کردن و همونطور که اون مرد گفته بود از راهروی سمت راست رفتم به آشپزخونه...
آشپزخونه خیلی بزرگ و شلوغ بود از چند نفر پرسیدم اجوما کیه و اونا بهم نشونش دادن ...یه خانم شاید ۴۵ یا ۵۰ ساله که موهاش رو خیلی ساده شنیون کرده بود و لباس مشکی بلندی که تا زیر زانوش بود ،تنش بود و همه رو کنترل میکرد نزدیکش شدم و سلام کردم:
ا/ت: سلام اجوما ، من پارک ا/ت هستم از این به بعد فکر کنم قراره اینجا کار کنم
اجوما:سلام دخترم ، خوش اومدی عزیزم ..از طرف چه کسی اومدی؟!
ا/ت:راستش پدرم من رو به صاحب اینجا فروختن
اجوما :منظورت اربابه؟! از این به بعد باید ارباب صداشون بزنی که عادت کنی دخترم..فقط ارباب بهت نگفتن قراره اینجا چه کاری انجام بدی؟!
ا/ت:راستش.......
{پایان}
اگه خوبه فالو کن ۲ نفر فالو کنن پارت بعد رو میزارم
که کمی هم اصمات شه شایدددد
۲۵۸
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.