پارت ۴۱
پارت ۴۱
آرش : هیی خدا می بینی ما رو .
مردم خواهر دارن واسشون جونشون رو فدا می کنن ما هم خواهر داریم می گه بیا دوتایی بریم دعوا .
من : نه پس بزارم تنهایی بری حال کنی .
آرش : باشه پس هر وقت خواستم دعوا کنم قبلش تو رو خبر می کنم .
من : سه شب پیش اومدی خونه عصبی بودی گفتی باید یچیزی رو بهم بگی ؟
آرش : خوب
چشم غره ای رفتم و گفتم : خو بگو دیگه .
آرش : اومم نمیشه پشیمون شدم .
من : آیدا پس اونو بهش نمی گیم نگی یه وقت ؟
آیدا : ها ؟ اها باشه نمی گم .
آرش : چی اونوقت ؟
من : اه دیدی چی شد پشیمون شدم بگم بهت .
آرش بدون هیچ حرفی گفت : یکی از دوستام گفت از تو خوشش اومده و قسمم داد بهت بگم نظرت چیه منم عصبی شدم و از خونش زدم بیرون .
من : جووون حالا کدومشون بود ؟
خوشگله ؟ پولداره ؟
آرش : نخیرم بشین سر جات جوابش کردم الان هم می خواد ازدواج کنه .
من : بیشعور چرا بخت من رو بستی شاید من بخوام ازدواج کنم .
آرش : آره جون عمت پس اون شب خونه دایی اینا چرا گفتی نمی خوای ازدواج کنی و این حرفا .
من : حالا من یچیزی گفتم ازدواج قصد نمی خواد که فقط آدم درست و حسابی می خواد .
آرش : اونوقت نیما آدم خوب و درست و حسابی نیست ؟
من : پ ن پ هست .
آیدا : بیخیال شین بابا این جا رو ببینید چقدر هوا خوبه .
من : آیدا با یه جیغ چطوری ؟
آیدا : عالی
صدای ضبط رو بلند کردم و همین که جاده خلوت تر شد با هم یه جیغ جانانه زدیم که آرش با اخم رو به من گفت : دریا این چه کاریه مگه بچه ای ؟
من : خوب کودک درونم فعال شد .
آرش : و اذیت کردن منم هیچ تاثیری نداشت می دونی که بدم میاد از جیغ .
من : خوب اونم بی تاثیر نبود .
وقتی رسیدیم من و آیدا یه اتاق و آرشیه اتاق دیگه برداشت .
من : بچه ها من می رم دریا فعلا .
آیدا : وایسا منم بیام .
من : می خوام تنها باشم لطفا .
همین که رسیدم بیرون زدم زیر خنده .
از عمد تنهاشون گذاشتم تا با هم حرف بزنن .
به فضای ازرافم خیره شدم .
باد می وزید و شالم رو به اینطرف و اونطرف پرت می کرد .
دریا رو از دور دیدم .
با لبخند دویدم طرفش باورم نمیشد نزدیک به ۲ سال بود دریا رو ندیده بودم .
کفشام رو بیرون آوردم و پا برهنه روی ساحل راه می رفتم .
شن ها لای انگشتام جمع شده بودن اما مهم نبود .
نفس های عمیق و پشت سر هم کشیدم دریا خیلی زیبا بود .
آرام و با صلابت موج هاش رو به رخ می کشید .
نگاهی عمیق به دریا کردم .
با یادآوری دو سال پیش لبخند رو لبام شکل گرفت .
دوسال پیش :
من : مامان کباب با منه ها تا من رفتم گوشیم رو بیارم شما بقیه وسایل رو آماده کنید جوجه هام سیخ کنید .
مامان : دختر تو مگه بلدی کباب درست کنی ؟
من : اه مامان یه بار بهم اعتماد کنید دیگه .
منتظر حرف مامان نشدم و رفتم تو ویلا گوشیم رو هر چی گشتم پیدا نکردم .
...
آرش : هیی خدا می بینی ما رو .
مردم خواهر دارن واسشون جونشون رو فدا می کنن ما هم خواهر داریم می گه بیا دوتایی بریم دعوا .
من : نه پس بزارم تنهایی بری حال کنی .
آرش : باشه پس هر وقت خواستم دعوا کنم قبلش تو رو خبر می کنم .
من : سه شب پیش اومدی خونه عصبی بودی گفتی باید یچیزی رو بهم بگی ؟
آرش : خوب
چشم غره ای رفتم و گفتم : خو بگو دیگه .
آرش : اومم نمیشه پشیمون شدم .
من : آیدا پس اونو بهش نمی گیم نگی یه وقت ؟
آیدا : ها ؟ اها باشه نمی گم .
آرش : چی اونوقت ؟
من : اه دیدی چی شد پشیمون شدم بگم بهت .
آرش بدون هیچ حرفی گفت : یکی از دوستام گفت از تو خوشش اومده و قسمم داد بهت بگم نظرت چیه منم عصبی شدم و از خونش زدم بیرون .
من : جووون حالا کدومشون بود ؟
خوشگله ؟ پولداره ؟
آرش : نخیرم بشین سر جات جوابش کردم الان هم می خواد ازدواج کنه .
من : بیشعور چرا بخت من رو بستی شاید من بخوام ازدواج کنم .
آرش : آره جون عمت پس اون شب خونه دایی اینا چرا گفتی نمی خوای ازدواج کنی و این حرفا .
من : حالا من یچیزی گفتم ازدواج قصد نمی خواد که فقط آدم درست و حسابی می خواد .
آرش : اونوقت نیما آدم خوب و درست و حسابی نیست ؟
من : پ ن پ هست .
آیدا : بیخیال شین بابا این جا رو ببینید چقدر هوا خوبه .
من : آیدا با یه جیغ چطوری ؟
آیدا : عالی
صدای ضبط رو بلند کردم و همین که جاده خلوت تر شد با هم یه جیغ جانانه زدیم که آرش با اخم رو به من گفت : دریا این چه کاریه مگه بچه ای ؟
من : خوب کودک درونم فعال شد .
آرش : و اذیت کردن منم هیچ تاثیری نداشت می دونی که بدم میاد از جیغ .
من : خوب اونم بی تاثیر نبود .
وقتی رسیدیم من و آیدا یه اتاق و آرشیه اتاق دیگه برداشت .
من : بچه ها من می رم دریا فعلا .
آیدا : وایسا منم بیام .
من : می خوام تنها باشم لطفا .
همین که رسیدم بیرون زدم زیر خنده .
از عمد تنهاشون گذاشتم تا با هم حرف بزنن .
به فضای ازرافم خیره شدم .
باد می وزید و شالم رو به اینطرف و اونطرف پرت می کرد .
دریا رو از دور دیدم .
با لبخند دویدم طرفش باورم نمیشد نزدیک به ۲ سال بود دریا رو ندیده بودم .
کفشام رو بیرون آوردم و پا برهنه روی ساحل راه می رفتم .
شن ها لای انگشتام جمع شده بودن اما مهم نبود .
نفس های عمیق و پشت سر هم کشیدم دریا خیلی زیبا بود .
آرام و با صلابت موج هاش رو به رخ می کشید .
نگاهی عمیق به دریا کردم .
با یادآوری دو سال پیش لبخند رو لبام شکل گرفت .
دوسال پیش :
من : مامان کباب با منه ها تا من رفتم گوشیم رو بیارم شما بقیه وسایل رو آماده کنید جوجه هام سیخ کنید .
مامان : دختر تو مگه بلدی کباب درست کنی ؟
من : اه مامان یه بار بهم اعتماد کنید دیگه .
منتظر حرف مامان نشدم و رفتم تو ویلا گوشیم رو هر چی گشتم پیدا نکردم .
...
۹۸.۱k
۰۲ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.