پارت ۳۹
پارت ۳۹
با تعجب نگاش کردم که صدای آرش از پشت سرم اومد : راست می گه اصلا خواهر شوهر خوبی نیس پس مواظب باش .
بعدش یه چشمک به آیدا زد و گفت : قربون آبجی خودم برم که خیلی به فکرمه .
خندیدم و گفتم : گمشو تو چرا گوش وایسادی ؟
دوما اشتباه برداشت نکنا ما داشتیم به شوخی این حرفا رو می زدیم آیدا گفت یه خورده تو رو اذیت کنیم .
آرش با تعجب رو به آیدا گفت : داشتیم آیدا خانوم ؟
من : نظریه ی کلیش از من بود آیدا هم پیشنهاد داد اینجوری اذیتت کنیم .
آرش ریز شده نگام کرد که با اعتماد به نفس نگاش کردم تا باور کنه .
آرش : منو باش فک کردم راستی راستی قراره دوماد شم .
من : پسره چش سفید مامان خبر داره می خوای دوماد شی .
با ترس نگام کرد و گفت : نگی یه وقت ؟
من : شرط دارم .
آرش : باشه واست پاستیل و لواشک می گیرم .
کیفنو نشون دادم و گفتم : کیفم پر از لواشک و پاستیله یه شرطی دیگه .
با تعجی نگام کرد و گفت : چه شرطی
من : یه روز بریم شمال .
سه نفری من و تو و آیدا .
آرش با لبخند گفت : ایول من که از خدامه .
من : فقط مامان رو تو باید راضی کنی و البته مامان آیدا .
با چشمای گشاد شده نگام کرد و گفت : نههههه ؟
من : آررره
دست آیدا رو گرفتم و گفتم : خوب شاید شما تا حالا فقط همو دوست داشتین ، اما من کاری می کنم که عاشق هم شین .
آرش : دریا وایسا یه لحظه .
من : خوب ؟
آرش : فردا بریم چطوره ؟
من : اومم خوبه .
آیدا تو که مشکلی نداره واسه فردا ؟
آیدا : فقط مامان ...
نذاشتم حرفشو کامل کنه : اون با آرش .
آیدا شونه هایی بالا انداخت و چیزی نگفت .
کوهنوردی خیلی خوب بود .
نگاهای گاه بیگاه آرش و آیدا به همدیگه مطمئنم کرد که همو دوست دارن .
از اینجا به بعدش دیگه باید خودم یه کاری می کردم تا بهم برسن اما خوب الان یه ذره زود بود .
بعد از کوهنوردی سریع برگشتیم خونه و به آرش سپردم با مامان صحبت کنه و خودمم وسایلم رو آماده کردم .
آرمیتا هم با دایی اینا رفته بودن خونه باباجون که یه جاهایی اطراف شمال بود و می خواستن جند روز اونجا وایسن .
صبح با صدای آرش که قصد بیدار کردنم رو داشت بیدار شدم .
من : اَه آرش بزار بخوابم دیگه .
آرش : پاشو خرس مگه نمی خواستی بری شمال ؟
من : ها ؟
آرش یهو با دست محکم زد تو دیوار که خواب از سرم پرید .
من : چته دیوونه .
آرش با لبخند ژکوند گفت : خوب دیگه پرید من رفتم آماده شم تا ۱۰ دقیقه دیگه آماده باش به آیدا هم بگو آماده شه .
همین که خواستم جوابشو بدم از اتاق زد بیرون .
بلند جوری که بشنوه گفتم : بچه پررو .
تند تند یه دوش گرفتم و موهام رو با سشوار یه خورده خشک کردم و لباسام رو پوشیدم و رفتم تو هال .
نگاهی به ساعت که ۶ صبح رو نشون می داد انداختم و منتظر آرش شدم .
بعد از ۱۰ دقیقه اومد که چشم غره ای رفتم و گفتم : علف زیر پام سبز شد .
...
با تعجب نگاش کردم که صدای آرش از پشت سرم اومد : راست می گه اصلا خواهر شوهر خوبی نیس پس مواظب باش .
بعدش یه چشمک به آیدا زد و گفت : قربون آبجی خودم برم که خیلی به فکرمه .
خندیدم و گفتم : گمشو تو چرا گوش وایسادی ؟
دوما اشتباه برداشت نکنا ما داشتیم به شوخی این حرفا رو می زدیم آیدا گفت یه خورده تو رو اذیت کنیم .
آرش با تعجب رو به آیدا گفت : داشتیم آیدا خانوم ؟
من : نظریه ی کلیش از من بود آیدا هم پیشنهاد داد اینجوری اذیتت کنیم .
آرش ریز شده نگام کرد که با اعتماد به نفس نگاش کردم تا باور کنه .
آرش : منو باش فک کردم راستی راستی قراره دوماد شم .
من : پسره چش سفید مامان خبر داره می خوای دوماد شی .
با ترس نگام کرد و گفت : نگی یه وقت ؟
من : شرط دارم .
آرش : باشه واست پاستیل و لواشک می گیرم .
کیفنو نشون دادم و گفتم : کیفم پر از لواشک و پاستیله یه شرطی دیگه .
با تعجی نگام کرد و گفت : چه شرطی
من : یه روز بریم شمال .
سه نفری من و تو و آیدا .
آرش با لبخند گفت : ایول من که از خدامه .
من : فقط مامان رو تو باید راضی کنی و البته مامان آیدا .
با چشمای گشاد شده نگام کرد و گفت : نههههه ؟
من : آررره
دست آیدا رو گرفتم و گفتم : خوب شاید شما تا حالا فقط همو دوست داشتین ، اما من کاری می کنم که عاشق هم شین .
آرش : دریا وایسا یه لحظه .
من : خوب ؟
آرش : فردا بریم چطوره ؟
من : اومم خوبه .
آیدا تو که مشکلی نداره واسه فردا ؟
آیدا : فقط مامان ...
نذاشتم حرفشو کامل کنه : اون با آرش .
آیدا شونه هایی بالا انداخت و چیزی نگفت .
کوهنوردی خیلی خوب بود .
نگاهای گاه بیگاه آرش و آیدا به همدیگه مطمئنم کرد که همو دوست دارن .
از اینجا به بعدش دیگه باید خودم یه کاری می کردم تا بهم برسن اما خوب الان یه ذره زود بود .
بعد از کوهنوردی سریع برگشتیم خونه و به آرش سپردم با مامان صحبت کنه و خودمم وسایلم رو آماده کردم .
آرمیتا هم با دایی اینا رفته بودن خونه باباجون که یه جاهایی اطراف شمال بود و می خواستن جند روز اونجا وایسن .
صبح با صدای آرش که قصد بیدار کردنم رو داشت بیدار شدم .
من : اَه آرش بزار بخوابم دیگه .
آرش : پاشو خرس مگه نمی خواستی بری شمال ؟
من : ها ؟
آرش یهو با دست محکم زد تو دیوار که خواب از سرم پرید .
من : چته دیوونه .
آرش با لبخند ژکوند گفت : خوب دیگه پرید من رفتم آماده شم تا ۱۰ دقیقه دیگه آماده باش به آیدا هم بگو آماده شه .
همین که خواستم جوابشو بدم از اتاق زد بیرون .
بلند جوری که بشنوه گفتم : بچه پررو .
تند تند یه دوش گرفتم و موهام رو با سشوار یه خورده خشک کردم و لباسام رو پوشیدم و رفتم تو هال .
نگاهی به ساعت که ۶ صبح رو نشون می داد انداختم و منتظر آرش شدم .
بعد از ۱۰ دقیقه اومد که چشم غره ای رفتم و گفتم : علف زیر پام سبز شد .
...
۸۰.۷k
۳۰ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.