پارت38:
#پارت38:
ارمیا رو دیدم که روی تخت دراز کشیده بود. واییی بازم با کفشش روی تختم رفت با عجز نالیدم:
- ارمیاااااا! چن بار گفتم با کفش نیا.
از جاش پرید و گفت:
- زهرم ترکید بزغاله!
حوله رو به سمتش پرت کردم و گفتم:
- عمته!
یهو یادم اومد دلیل دیر اومدنش رو نپرسیدم. با دو خودم رو روی تخت پرت کردم و گفتم:
- زود، تند، سریع تعریف کن. چیکار کردی؟ چرا دیر اومدی؟ اونجا چی بهت گفتن؟ باورت کردن؟ چی شد؟ اونجا پلیسای خوشگلیم هس؟...
همینجور پشت سر هم خرط و پرت می گفتم که دستش رو روی دهنم گذاشت و گفت:
- یه دقه آروم بگیر دختر. من که ربات نیستم سریع جوابت بدم.
مکث کرد و دستش رو از روی دهنم برداشت و گفت:
-اگه چرت و پرت بگی برات تعریف نمی کنم. افتاد؟
مظلوم سرم رو تکون دادم.
روبه روم نشست و گفت:
-یه سرهنگی اونجا بود اسمش سینا سپهریه! پیش اون رفتم و...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- عهه چ اسمش آشناس! فکر کنم چن بار بابا اسمش رو اورد.
متعجب گفت:
- واقعا!
- اوهوم.
- خب! فعلا اینا رو ول کن. داشتم می گفتم که برای سرهنگ همه چیز رو تعریف کردم. اول باورم نکرد ولی وقتی در مورد چیزایی که تو این مدت در مورد بابا فهمیده بودم، گفتم باور کرد. چون این می تونستن براشون یه مدرک بزرگی باشه. بخاطر همین بهشون گفتم کمکشون می کنم.
اونا هم قبول کردن و...
- چییییی؟؟ ینی با پلیسا هم دست می شی؟ اسلحه هم می دن ؟
ارمیا پوفی کرد و گفت:
- خدا شاهده یبار دیگه بپری وسط حرفم چنان می زنمت. صداتم بیار پایین تر یکی می شنوه.
- باشه، باشه! خفه شدم.
یهو انگار یه چیزی یادش اومده باشه لبخنده دندون نمایی زد و گفت:
- به جذاب ترین قسمت ماجرا رسیدیم.
پرسش گر نگاهش کردم که ادامه داد:
- اگه گفتی اونجا کی رو دیدم؟ و از این شگفت انگیز تر چیکاره بود؟
ارمیا رو دیدم که روی تخت دراز کشیده بود. واییی بازم با کفشش روی تختم رفت با عجز نالیدم:
- ارمیاااااا! چن بار گفتم با کفش نیا.
از جاش پرید و گفت:
- زهرم ترکید بزغاله!
حوله رو به سمتش پرت کردم و گفتم:
- عمته!
یهو یادم اومد دلیل دیر اومدنش رو نپرسیدم. با دو خودم رو روی تخت پرت کردم و گفتم:
- زود، تند، سریع تعریف کن. چیکار کردی؟ چرا دیر اومدی؟ اونجا چی بهت گفتن؟ باورت کردن؟ چی شد؟ اونجا پلیسای خوشگلیم هس؟...
همینجور پشت سر هم خرط و پرت می گفتم که دستش رو روی دهنم گذاشت و گفت:
- یه دقه آروم بگیر دختر. من که ربات نیستم سریع جوابت بدم.
مکث کرد و دستش رو از روی دهنم برداشت و گفت:
-اگه چرت و پرت بگی برات تعریف نمی کنم. افتاد؟
مظلوم سرم رو تکون دادم.
روبه روم نشست و گفت:
-یه سرهنگی اونجا بود اسمش سینا سپهریه! پیش اون رفتم و...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- عهه چ اسمش آشناس! فکر کنم چن بار بابا اسمش رو اورد.
متعجب گفت:
- واقعا!
- اوهوم.
- خب! فعلا اینا رو ول کن. داشتم می گفتم که برای سرهنگ همه چیز رو تعریف کردم. اول باورم نکرد ولی وقتی در مورد چیزایی که تو این مدت در مورد بابا فهمیده بودم، گفتم باور کرد. چون این می تونستن براشون یه مدرک بزرگی باشه. بخاطر همین بهشون گفتم کمکشون می کنم.
اونا هم قبول کردن و...
- چییییی؟؟ ینی با پلیسا هم دست می شی؟ اسلحه هم می دن ؟
ارمیا پوفی کرد و گفت:
- خدا شاهده یبار دیگه بپری وسط حرفم چنان می زنمت. صداتم بیار پایین تر یکی می شنوه.
- باشه، باشه! خفه شدم.
یهو انگار یه چیزی یادش اومده باشه لبخنده دندون نمایی زد و گفت:
- به جذاب ترین قسمت ماجرا رسیدیم.
پرسش گر نگاهش کردم که ادامه داد:
- اگه گفتی اونجا کی رو دیدم؟ و از این شگفت انگیز تر چیکاره بود؟
۶.۴k
۰۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.