پارت

#پارت37:

بابا هیچ وقت به سلامتیش اهمیت نمی داد.
- بابا! مگه من سیصد مرتبه نگفتم قرصات رو به موقع بخور؟
سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و گفت:
- فقط تنهام بذار!
- ولی...
عصبی‌ گفت:
- گــفتم تنهام بــذار!
دیگه حرفی برای گفتن نداشتم. پوشه رو از روی میز برداشتم و از اتاق بیرون زدم.

دلم هوای خونمون رو کرده بود. می خواستم حداقل برای دوساعتم که ‌شده دور از این فضا و پرونده ها باشم.

الینا:

نگران تو اتاق قدم می زدم. این ارمیا ذلیل مرده یعنی کجا بود؟ از عصر تا الان که ساعت "۱۰" شب بود پیداش نشد. گوشیش رو هم جواب نمی داد. اخه یه گزارش این همخ طول می کشید؟

با شنیدن صدای ماشین از باغ سریع سریع به سمت پنجره رفتم. ارمیا رو دیدم که داشت ماشین رو پارک می کرد. نصف بدنم رو از پنجره بیرون بردم کلی میمون بازی در اوردم که مثلا بیا تو اتاقم.

اونم همونجا از خنده رو زمین پهن شد. زهر مار! شوخیش گرفته بود.
با حرص لب زدم:
- بیا دیگه!
دستش رو به معنای خاک تو سرت تکون داد. و از ورودی خونه داخل اومد.

در سرویس بهداشتی اتاقم رو باز کردم و یه آبی روی صورتم ریختم.
خب الان احساس بهتری داشتم. از سرویس بیرون اومدم و صورتم رو با حوله خشک کردم.
دیدگاه ها (۱)

#پارت38:ارمیا رو دیدم که روی تخت دراز کشیده بود. واییی بازم ...

#پارت39:متفکر نگاهش کردم و گفتم:- نه. من از کجا بدونم؟چشم ها...

#پارت36:تقه ای به در زدم و وارد شدم. نگاهی به اتاق انداختم. ...

#پارت35:به سمت صندلی چرخ دارم رفتم. و روی اون نشستم. این میگ...

که دستی روی شونم حس کردم برگشتم _زود باش وسایلت رو جمع کن نم...

بیب من برمیگردمپارت : 61( جونگکوک)رفتم داخل اتاقم و مشغول جم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط