پارت بیست و پنجم
#پارت_بیستو_پنجم
بابا امیدوار بود
مامان منتظر یک تغییر بزرگ بود
و پناه از شرایط و امکانات خوبش لذت میبرد
اما چند ماه بعد،دقیقا اواسط کار پروژه بود که حس میکردم اتفاقات جدیدی افتاده
پدرم مظطرب بود و ترس رو از عمق نگاهش میفهمیدم
مامان روزبهروز بیشتر از قبل قناعت میکرد و حالا به جایی رسیدیم که همون حقوق اندکِ شغل اول بابا رو هم سرمایهی شغل دومش میکردیم
عمو رسول که انگار متوجه تغییرات ناخوشایندِ کارِ بابا شده بود پدرم رو از جهات مختلف راهنمایی میکرد
بابا بعد از مشورت با عمورسول تصمیم گرفت بعضی از واحدهای مجتمع رو پیشفروش کنه تا بتونه چکهاش رو در موعد مقرر پاس کنه
اما انگار با اینکار هم به نتیجهی مطلوب نرسید و حالا تاریخ چکهاش دونهبهدونه فرامیرسید
پدرم خستهتر از قبل دیگه هیچ پولی برای پرداخت بدهیهاش نداشت
من فقط نه سالم بود اما ترس و استرس رو توی تکتک سلولهای آدمای خونه حس میکردم و فقط یک علامت سوال بزرگ توی ذهنم بود
اینکه چرا اینطور شد؟
و چرا عمورسول،همون عمویی که هربار با دیدنم از ته دل ذوق میکرد و پیشونیم رو میبوسید بعد از مدتی مارو فراموش کرد و دیگه به خونمون نیومد؟
خاله فاطمه کمتر به مامان زنگ میزد و منکه حالا توی یک خونهی پر از تنش زندگی میکردم دیگه اجازهای برای به وجود اوردن نگرانیهای جدید نداشتم و بعضی از تفریحات فوقالعادم مثل رفتن به خونهی خاله فاطمه و بازی با رها رو از دست دادم
توی یکی از همون روزها تاریخ چک بابا فرارسید و پدرم بعد از راضی کردن مامان در عرض سه روز خونهی جدید رو فروخت و ما محکوم به زندگی در منطقهی پایین و خونهی اجارهای شدیم
چقدر همه چیز بد بود
اسبابمون زیاد بود و مجبور بودیم خیلی از اونها رو باز نکنیم
من دیگه اجازهی بازی با همهی اسباببازیهام رو نداشتم و خیلی از اونها توی انباری بود
من تو اوج وابستگی به رها و رهام ناخواسته از اونها جدا شدم
باز هم مدرسم تغییر کرد و حالا ناراضی از شرایط خسته کننده یه پناهِ افسرده شدم
دیگه هرچیزی که میخواستم نبود و شنیدن قولهای مربوط به آینده تکراریترین واژهی روزهام بود
فقط ده روز بود در خونه جدید ساکن بودیم که یک روز وقتی بابا از اداره برگشت زنگ خونه به صدا دراومد و یکی از طلبکارهای بابا به همراه مامور منتظرش بود
نمیشناختمش اما با توجه به اسمی که دائما توی خونه تکرار میشد حدس میزدم آقای شمس باشه
اما اون هرکی که بود اونروز مقابل خونه با صدایی بلند بابا رو صدا میکرد و بعد از کمی صحبت و اطلاع به مامان،پدرم همراه اونها رفت...
----------
بقیه پارتا اخرشب💜
بابا امیدوار بود
مامان منتظر یک تغییر بزرگ بود
و پناه از شرایط و امکانات خوبش لذت میبرد
اما چند ماه بعد،دقیقا اواسط کار پروژه بود که حس میکردم اتفاقات جدیدی افتاده
پدرم مظطرب بود و ترس رو از عمق نگاهش میفهمیدم
مامان روزبهروز بیشتر از قبل قناعت میکرد و حالا به جایی رسیدیم که همون حقوق اندکِ شغل اول بابا رو هم سرمایهی شغل دومش میکردیم
عمو رسول که انگار متوجه تغییرات ناخوشایندِ کارِ بابا شده بود پدرم رو از جهات مختلف راهنمایی میکرد
بابا بعد از مشورت با عمورسول تصمیم گرفت بعضی از واحدهای مجتمع رو پیشفروش کنه تا بتونه چکهاش رو در موعد مقرر پاس کنه
اما انگار با اینکار هم به نتیجهی مطلوب نرسید و حالا تاریخ چکهاش دونهبهدونه فرامیرسید
پدرم خستهتر از قبل دیگه هیچ پولی برای پرداخت بدهیهاش نداشت
من فقط نه سالم بود اما ترس و استرس رو توی تکتک سلولهای آدمای خونه حس میکردم و فقط یک علامت سوال بزرگ توی ذهنم بود
اینکه چرا اینطور شد؟
و چرا عمورسول،همون عمویی که هربار با دیدنم از ته دل ذوق میکرد و پیشونیم رو میبوسید بعد از مدتی مارو فراموش کرد و دیگه به خونمون نیومد؟
خاله فاطمه کمتر به مامان زنگ میزد و منکه حالا توی یک خونهی پر از تنش زندگی میکردم دیگه اجازهای برای به وجود اوردن نگرانیهای جدید نداشتم و بعضی از تفریحات فوقالعادم مثل رفتن به خونهی خاله فاطمه و بازی با رها رو از دست دادم
توی یکی از همون روزها تاریخ چک بابا فرارسید و پدرم بعد از راضی کردن مامان در عرض سه روز خونهی جدید رو فروخت و ما محکوم به زندگی در منطقهی پایین و خونهی اجارهای شدیم
چقدر همه چیز بد بود
اسبابمون زیاد بود و مجبور بودیم خیلی از اونها رو باز نکنیم
من دیگه اجازهی بازی با همهی اسباببازیهام رو نداشتم و خیلی از اونها توی انباری بود
من تو اوج وابستگی به رها و رهام ناخواسته از اونها جدا شدم
باز هم مدرسم تغییر کرد و حالا ناراضی از شرایط خسته کننده یه پناهِ افسرده شدم
دیگه هرچیزی که میخواستم نبود و شنیدن قولهای مربوط به آینده تکراریترین واژهی روزهام بود
فقط ده روز بود در خونه جدید ساکن بودیم که یک روز وقتی بابا از اداره برگشت زنگ خونه به صدا دراومد و یکی از طلبکارهای بابا به همراه مامور منتظرش بود
نمیشناختمش اما با توجه به اسمی که دائما توی خونه تکرار میشد حدس میزدم آقای شمس باشه
اما اون هرکی که بود اونروز مقابل خونه با صدایی بلند بابا رو صدا میکرد و بعد از کمی صحبت و اطلاع به مامان،پدرم همراه اونها رفت...
----------
بقیه پارتا اخرشب💜
۲.۶k
۱۵ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.