رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۸۳
-بذار بمونه، دستهات داغند حس خوبی داره.
سعی کردم مچهامو آزاد کنم.
-ول کنید.
چشمهامو باز کردم که اولین چیز نگاه خندونشو
دیدم.
-حالا که هنوز وقتش نیست پس بهم نزدیک نشید
بهم دستم نزنید.
ابروهاشو بالا داد.
-یعنی میخواي قبول کنی.
اخم کردم.
-من اینو گفتم؟
شیطون گفت: آره دیگه، واسه همینه که گفتی الان
وقتش نیست.
نفسمو به بیرون فوت کردم و زیر لب گفتم: لا اله الا
االله از دست این!
به بدنش نگاه کردم.
لعنتی جوریه که فقط میخواي نگاش کنی.
-تو منو درمان کن اونوقت من هر چی بخواي بهت
میدم.
به چشمهاش خیره شدم.
-هر چی؟
-آره هر چی.
لبخند محوي زدم.
-تا شنبه صبر کنید.
لبخندي زد.
-باشه... درضمن باید بیاي اینجا زندگی کنی.
چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
-چی؟!
اخم کردم.
-برید ببینم.
خونسرد گفت: همین که گفتم، هروقت اراده کنم
باید آماده باشی نمیتونم که صبر کنم تا بیاي.
با اخم گفتم: پس قبول نمیکنم.
دستی به لبش کشید.
-باشه پس این ترم میندازمت.
دندونهامو روي هم فشار دادم.
نفس پر حرصی کشیدم و براي اینکه بحثو عوض
کنم گفتم: هنوز تب دارید؟
دستشو روي پیشونیش گذاشت.
-فکر کنم خیلی کم.
-سرما خوردید؟
نفس عمیقی کشید.
-نه، کار تو کلاسم کار دستم داد.
سردرگم گفتم: یعنی چی؟
نفسشو به بیرون فوت کرد.
-هروقت یه کم یه چیزیو حس میکنم اما نمیتونم
تحریک بشم که خودمو خالی کنم این بلا سرم میاد واسه همینه که گفتم طبیعیه.
خجالت زده از اینکه اینقدر رك و بیخجالت حرف
میزنه گفتم: آهان... چرا سوپ نخوردید؟
اجزاي صورتمو از زیر نظر گذروند.
-رفتم حموم.
نالیدم: خیلی گرسنمه.
رو لبم که ثابت موند استرسم گرفت.
-ناهار سفارش دادم.
-مم... ممنونم حالا برید لباس بپوشید.
به چشمهام نگاه کرد.
-میگی میشه که درمان بشم؟
مکث کردم.
دلم براي لحنش سوخت.
لبخندي زدم.
-حتما میشه.
لبخند کم رنگی زد.
همین که عقب رفت نفس حبس شدمو به بیرون
فرستادم.
به سمت پلهها رفت.
-یه چیز بخور تا ناهار برسه.
از پلهها بالا رفت.
ولی عجب بازوهایی! عجب سینهی ستبري!
#پارت_۸۳
-بذار بمونه، دستهات داغند حس خوبی داره.
سعی کردم مچهامو آزاد کنم.
-ول کنید.
چشمهامو باز کردم که اولین چیز نگاه خندونشو
دیدم.
-حالا که هنوز وقتش نیست پس بهم نزدیک نشید
بهم دستم نزنید.
ابروهاشو بالا داد.
-یعنی میخواي قبول کنی.
اخم کردم.
-من اینو گفتم؟
شیطون گفت: آره دیگه، واسه همینه که گفتی الان
وقتش نیست.
نفسمو به بیرون فوت کردم و زیر لب گفتم: لا اله الا
االله از دست این!
به بدنش نگاه کردم.
لعنتی جوریه که فقط میخواي نگاش کنی.
-تو منو درمان کن اونوقت من هر چی بخواي بهت
میدم.
به چشمهاش خیره شدم.
-هر چی؟
-آره هر چی.
لبخند محوي زدم.
-تا شنبه صبر کنید.
لبخندي زد.
-باشه... درضمن باید بیاي اینجا زندگی کنی.
چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
-چی؟!
اخم کردم.
-برید ببینم.
خونسرد گفت: همین که گفتم، هروقت اراده کنم
باید آماده باشی نمیتونم که صبر کنم تا بیاي.
با اخم گفتم: پس قبول نمیکنم.
دستی به لبش کشید.
-باشه پس این ترم میندازمت.
دندونهامو روي هم فشار دادم.
نفس پر حرصی کشیدم و براي اینکه بحثو عوض
کنم گفتم: هنوز تب دارید؟
دستشو روي پیشونیش گذاشت.
-فکر کنم خیلی کم.
-سرما خوردید؟
نفس عمیقی کشید.
-نه، کار تو کلاسم کار دستم داد.
سردرگم گفتم: یعنی چی؟
نفسشو به بیرون فوت کرد.
-هروقت یه کم یه چیزیو حس میکنم اما نمیتونم
تحریک بشم که خودمو خالی کنم این بلا سرم میاد واسه همینه که گفتم طبیعیه.
خجالت زده از اینکه اینقدر رك و بیخجالت حرف
میزنه گفتم: آهان... چرا سوپ نخوردید؟
اجزاي صورتمو از زیر نظر گذروند.
-رفتم حموم.
نالیدم: خیلی گرسنمه.
رو لبم که ثابت موند استرسم گرفت.
-ناهار سفارش دادم.
-مم... ممنونم حالا برید لباس بپوشید.
به چشمهام نگاه کرد.
-میگی میشه که درمان بشم؟
مکث کردم.
دلم براي لحنش سوخت.
لبخندي زدم.
-حتما میشه.
لبخند کم رنگی زد.
همین که عقب رفت نفس حبس شدمو به بیرون
فرستادم.
به سمت پلهها رفت.
-یه چیز بخور تا ناهار برسه.
از پلهها بالا رفت.
ولی عجب بازوهایی! عجب سینهی ستبري!
۳۰۴
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.