رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۸۲
در اولیو باز کردم که دیدم اتاقشه.
همین که واردش شدم بوي عطر ملایمی بینیمو
نوازش کرد.
اینجا هم مثل اتاقش توي خونهی باباش پر از قاب
عکس بود.
پتو و بالشتو از روي تختش برداشتم و از اتاق
بیرون اومدم.
از پلهها پایین رفتم.
از نفسهاي منظمش مشخص بود که خوابه.
بالشتو روي مبل گذاشتم و آروم سرشو روش
گذاشتم که تکون خفیفی خورد.
پاهاشو روي مبل آوردم و پتو رو روش کشیدم.
موهاي ریخته شده توي صورتشو کنار زدم و کمی
بهش خیره شدم.
بهت کمک میکنم به امید اینکه شاید احساسی بهم
پیدا کنی.
کمی دورتر ازش کوسن مبل رو گذاشتم و روش دراز
کشیدم.
#مهرداد
غلتی زدم اما با بوي سوختگی که توي بینیم پیچید
سریع از جا پریدم که سرم گیج رفت.
گیج نگاهمو اطراف چرخوندم که نگاهم به مطهره
خورد که دیدم خوابه.
اوه سوپ!
سریع با بدن کوفتگی بلند شدم و وارد آشپزخونه
شدم.
سریع گاز رو خاموش کردم و در سوپو برداشتم.
خداروشکر تا مرز کاملا سوختگی رفته بود اما
نسوخته بود.
نفس آسودهاي کشیدم.
از دست تو!
به سمتش رفتم.
دستمو روي مبل گذاشتم و خم شدم.
عجب خوابی هم رفته!
خندم گرفت.
خوبه زن خونه نیست وگرنه هر روز باید غذاي
سوخته میخوردم.
انگشتمو روي لبش کشیدم.
بالاخره رامت میکنم تولهی سرکش من.
گوشیمو از روي میز برداشتم و به رستوران زنگ
زدم.
شکم گرسنه هم خوابیده!
بعد از اینکه دو پرس مرغ سفارش دادم همون طور
که دکمههامو باز میکردم از پلهها بالا اومدم.
حسابی عرق کردم برم حموم سرحالترم میشم.
کلافه دستی به گردنم کشیدم و نفسمو به بیرون
فوت کردم.
#مطهره
خمیازهاي کشیدم و دستمو زیر کوسن بردم.
با یادآوري سوپ از جا پریدم و با جیغ به سمت
آشپزخونه رفتم.
-سوپم!
با دیدن خاموش بودن گاز و باز بودن درش نفس
آسودهاي کشیدم.
نگاهی به مبل انداختم.
استاد نبود!
اخمهام در هم رفت.
با این حالش کجا گذاشته رفته؟
یه دفعه صداي ترسیدهشو شنیدم.
-چی شده؟
حوله ی کوچیک دور کمرشه هینی کشیدم و دستهامو
جلوي چشمهام گذاشتم.
انگار به سمتم اومد.
-خوبی؟
عقب عقب رفتم.
-با این وضعتون به سمتم نیان.
خندون گفت: چرا؟
یه دفعه به قفسهی کتاب برخوردم نفسم بند اومد.
چشم بسته دستهامو جلوي خودم گرفتم.
-نیان.
اما با پررویی حس کردم بهم نزدیک شد.
دستش که کنار سرم روي قفسه قرار گرفت
چشمهامو روي هم فشار دادم.
گرماي حضورشو خوب حس میکردم.
-برید عقب.
-اول چشمهاتو باز کن.
-نمیخوام.
-پس چجوري میخواي کمکم کنی؟ میدونی که هرشب باید بدن لختمو ببینی.
با خجالت گفتم: عه! نگید این حرفا رو!
خندید و سرشو کنار گوشم آورد.
-چرا؟ مگه دروغ میگم؟
دستهامو روي بدنش گذاشتم تا به عقب ببرمش اما
با یادآوري لخت بودنش سریع خواستم دستمو
بردارم اما نذاشت.
#پارت_۸۲
در اولیو باز کردم که دیدم اتاقشه.
همین که واردش شدم بوي عطر ملایمی بینیمو
نوازش کرد.
اینجا هم مثل اتاقش توي خونهی باباش پر از قاب
عکس بود.
پتو و بالشتو از روي تختش برداشتم و از اتاق
بیرون اومدم.
از پلهها پایین رفتم.
از نفسهاي منظمش مشخص بود که خوابه.
بالشتو روي مبل گذاشتم و آروم سرشو روش
گذاشتم که تکون خفیفی خورد.
پاهاشو روي مبل آوردم و پتو رو روش کشیدم.
موهاي ریخته شده توي صورتشو کنار زدم و کمی
بهش خیره شدم.
بهت کمک میکنم به امید اینکه شاید احساسی بهم
پیدا کنی.
کمی دورتر ازش کوسن مبل رو گذاشتم و روش دراز
کشیدم.
#مهرداد
غلتی زدم اما با بوي سوختگی که توي بینیم پیچید
سریع از جا پریدم که سرم گیج رفت.
گیج نگاهمو اطراف چرخوندم که نگاهم به مطهره
خورد که دیدم خوابه.
اوه سوپ!
سریع با بدن کوفتگی بلند شدم و وارد آشپزخونه
شدم.
سریع گاز رو خاموش کردم و در سوپو برداشتم.
خداروشکر تا مرز کاملا سوختگی رفته بود اما
نسوخته بود.
نفس آسودهاي کشیدم.
از دست تو!
به سمتش رفتم.
دستمو روي مبل گذاشتم و خم شدم.
عجب خوابی هم رفته!
خندم گرفت.
خوبه زن خونه نیست وگرنه هر روز باید غذاي
سوخته میخوردم.
انگشتمو روي لبش کشیدم.
بالاخره رامت میکنم تولهی سرکش من.
گوشیمو از روي میز برداشتم و به رستوران زنگ
زدم.
شکم گرسنه هم خوابیده!
بعد از اینکه دو پرس مرغ سفارش دادم همون طور
که دکمههامو باز میکردم از پلهها بالا اومدم.
حسابی عرق کردم برم حموم سرحالترم میشم.
کلافه دستی به گردنم کشیدم و نفسمو به بیرون
فوت کردم.
#مطهره
خمیازهاي کشیدم و دستمو زیر کوسن بردم.
با یادآوري سوپ از جا پریدم و با جیغ به سمت
آشپزخونه رفتم.
-سوپم!
با دیدن خاموش بودن گاز و باز بودن درش نفس
آسودهاي کشیدم.
نگاهی به مبل انداختم.
استاد نبود!
اخمهام در هم رفت.
با این حالش کجا گذاشته رفته؟
یه دفعه صداي ترسیدهشو شنیدم.
-چی شده؟
حوله ی کوچیک دور کمرشه هینی کشیدم و دستهامو
جلوي چشمهام گذاشتم.
انگار به سمتم اومد.
-خوبی؟
عقب عقب رفتم.
-با این وضعتون به سمتم نیان.
خندون گفت: چرا؟
یه دفعه به قفسهی کتاب برخوردم نفسم بند اومد.
چشم بسته دستهامو جلوي خودم گرفتم.
-نیان.
اما با پررویی حس کردم بهم نزدیک شد.
دستش که کنار سرم روي قفسه قرار گرفت
چشمهامو روي هم فشار دادم.
گرماي حضورشو خوب حس میکردم.
-برید عقب.
-اول چشمهاتو باز کن.
-نمیخوام.
-پس چجوري میخواي کمکم کنی؟ میدونی که هرشب باید بدن لختمو ببینی.
با خجالت گفتم: عه! نگید این حرفا رو!
خندید و سرشو کنار گوشم آورد.
-چرا؟ مگه دروغ میگم؟
دستهامو روي بدنش گذاشتم تا به عقب ببرمش اما
با یادآوري لخت بودنش سریع خواستم دستمو
بردارم اما نذاشت.
۳۳۵
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.