رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۸۴
سریع سرمو به چپ و راست تکون دادم.
آدم باش.
یه کاسه برداشتم و داخلش پر از سوپ کردم.
کمی ازش چشیدم.
همه چیش خوب بود.
یه قاشق توي کاسه گذاشتم تا بیاد و بخوره.
با صداي گوشیم از روي اپن برش داشتم.
شماره ناشناس بود.
با کمی مکث جواب دادم.
-الو؟
صداي یه پسر بلند شد.
-سلام، مطهره خانم؟
-بله، خودم هستم.
-من ایمان قاسمیم.
اخمهام به هم گره خوردند.
-شما شمارهی منو از کجا آوردید.
-راستشو بخواین از توي پروندتون برداشتم.
با عصبانیت گفتم: خیلی کار اشتباهی کردید آقاي
محترم.
با عجله گفت: واقعا ببخشید به شما نیاز داشتم که
مجبور شدم دست به همچین کاري بزنم.
-چه کارم دارید
-همونطور که میدونید شنبه امتحان داریم، جلسهي قبل خودتونم که دیدید حالم زیاد خوب نبود هیچی از درس نفهمیدم، لطفا قبول کنید یه جا قرار
بذاریم بهم یاد بدید.
با اخم گفتم: بین این همه همکلاسی چرا من؟
-خداییش شما درستون بهتره، لطفا، تو یه کافه
قرار میذاریم، بدونید جبران میکنم.
نفس عمیقی کشیدم.
-کجاشو نفهمیدید بگید از همین پشت گوشی
واستون توضیح بدم.
-اینجور که نمیشه خانم موسوي!
خندید.
-باور کنید هیچ جاشو نفهمیدم.
انگشتمو به لبم کشیدم.
از اونجایی که دل بیصاحابم زود رحم میاد گفتم:
باشه، آدرسو بفرستید میام.
با خوشحالی گفت: واقعا ممنونم، اگه میخواین خودم
میام دنبالتون.
-نه ممنون.
-هر جور راحتید، آدرسو واستون میفرستم.
-باشه.
-پس فعلا خداحافظ.
-خداحافظ.
گوشیو قطع کردم و روي اپن گذاشتمش.
لبمو با زبونم تر کردم.
یعنی کار درستی میکنم که میخوام برم؟
***
به سر در کافه نگاه کردم.
نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم.
وارد شدم و نگاهمو اطراف چرخوندم.
با صداش بهش نگاه کردم.
-مطهره خانم؟
به سمتش رفتم که بلند شد و صندلیو واسم عقب
کشید.
واو چه جنتلمن!
از فکرم خندم گرفت.
تشکري کردم و نشستم.
روبه روم نشست.
-واقعا ممنونم.
-خواهش میکنم.
به یه گارسون اشاره کرد که گفتم: چیزي نمیخورم.
کوتاه بهم نگاه کرد.
-اینکه نمیشه!
با نزدیک شدن گارسون گفت: چی میخورید؟
-هر چی خودتون میخورید.
به گارسون نگاه کرد.
-دوتا قهوه با کیک.
وقتی گارسون رفت گفتم: کتاب آورید؟ من نیاوردم.
کیفشو روي میز گذاشت.
-خودم آوردم.
کتاب و دفتر و خودکاریو بیرون آورد و روي میز
گذاشت.
کتابو برداشتم.
-گفتید همه جاش؟
خندید که چال گونههاش چهرشو جذابتر کرد.
-آره.
آروم خندیدم و کتابو باز کردم.
کتابش سفید سفید بود.
پوکر فیس بهش نگاه کردم.
-هیچی هم ننوشتید؟
خودشو روي میز به سمتم کشید و یه دستشو زیر
چونش زد
به نوشتههاي خود کتاب اشاره کرد.
-اینها که هستند دیگه نیازي به چیز اضافهاي
نیست..
#پارت_۸۴
سریع سرمو به چپ و راست تکون دادم.
آدم باش.
یه کاسه برداشتم و داخلش پر از سوپ کردم.
کمی ازش چشیدم.
همه چیش خوب بود.
یه قاشق توي کاسه گذاشتم تا بیاد و بخوره.
با صداي گوشیم از روي اپن برش داشتم.
شماره ناشناس بود.
با کمی مکث جواب دادم.
-الو؟
صداي یه پسر بلند شد.
-سلام، مطهره خانم؟
-بله، خودم هستم.
-من ایمان قاسمیم.
اخمهام به هم گره خوردند.
-شما شمارهی منو از کجا آوردید.
-راستشو بخواین از توي پروندتون برداشتم.
با عصبانیت گفتم: خیلی کار اشتباهی کردید آقاي
محترم.
با عجله گفت: واقعا ببخشید به شما نیاز داشتم که
مجبور شدم دست به همچین کاري بزنم.
-چه کارم دارید
-همونطور که میدونید شنبه امتحان داریم، جلسهي قبل خودتونم که دیدید حالم زیاد خوب نبود هیچی از درس نفهمیدم، لطفا قبول کنید یه جا قرار
بذاریم بهم یاد بدید.
با اخم گفتم: بین این همه همکلاسی چرا من؟
-خداییش شما درستون بهتره، لطفا، تو یه کافه
قرار میذاریم، بدونید جبران میکنم.
نفس عمیقی کشیدم.
-کجاشو نفهمیدید بگید از همین پشت گوشی
واستون توضیح بدم.
-اینجور که نمیشه خانم موسوي!
خندید.
-باور کنید هیچ جاشو نفهمیدم.
انگشتمو به لبم کشیدم.
از اونجایی که دل بیصاحابم زود رحم میاد گفتم:
باشه، آدرسو بفرستید میام.
با خوشحالی گفت: واقعا ممنونم، اگه میخواین خودم
میام دنبالتون.
-نه ممنون.
-هر جور راحتید، آدرسو واستون میفرستم.
-باشه.
-پس فعلا خداحافظ.
-خداحافظ.
گوشیو قطع کردم و روي اپن گذاشتمش.
لبمو با زبونم تر کردم.
یعنی کار درستی میکنم که میخوام برم؟
***
به سر در کافه نگاه کردم.
نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم.
وارد شدم و نگاهمو اطراف چرخوندم.
با صداش بهش نگاه کردم.
-مطهره خانم؟
به سمتش رفتم که بلند شد و صندلیو واسم عقب
کشید.
واو چه جنتلمن!
از فکرم خندم گرفت.
تشکري کردم و نشستم.
روبه روم نشست.
-واقعا ممنونم.
-خواهش میکنم.
به یه گارسون اشاره کرد که گفتم: چیزي نمیخورم.
کوتاه بهم نگاه کرد.
-اینکه نمیشه!
با نزدیک شدن گارسون گفت: چی میخورید؟
-هر چی خودتون میخورید.
به گارسون نگاه کرد.
-دوتا قهوه با کیک.
وقتی گارسون رفت گفتم: کتاب آورید؟ من نیاوردم.
کیفشو روي میز گذاشت.
-خودم آوردم.
کتاب و دفتر و خودکاریو بیرون آورد و روي میز
گذاشت.
کتابو برداشتم.
-گفتید همه جاش؟
خندید که چال گونههاش چهرشو جذابتر کرد.
-آره.
آروم خندیدم و کتابو باز کردم.
کتابش سفید سفید بود.
پوکر فیس بهش نگاه کردم.
-هیچی هم ننوشتید؟
خودشو روي میز به سمتم کشید و یه دستشو زیر
چونش زد
به نوشتههاي خود کتاب اشاره کرد.
-اینها که هستند دیگه نیازي به چیز اضافهاي
نیست..
۲۱۰
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.