ات با غم و درد زیادی گفت می دونی کوک بعضی از زخم ...
𝒑𝒂𝒓𝒕 ³²
ات با غم و درد زیادی گفت : می دونی کوک بعضی از زخم ها درمان نمی شن فقط شاید با گذر زمان دردشون کمتر شه با تو بودن برام درد داره و با تو نبودنم برام درد داره اره درسته عشق همینه یه بازی خطرناک یه طلسم که نابودت می کنه عشق مثل یه باطلاق یا مردابه هر چی بیشتر دست پا بزنی بیشتر غرق می شی
کوک ماشین کنار زد و یه چند ثانیه فکر کرد و با بغض زیادی گفت : ات متاسفم که اینقدر خودخواه بودم ببخشید که اذیتت کردم من برات مایه عذابم من نمی خوام عذاب بکشی پس ...... بیا طلاق بگیریم برو و اونجور که دوست داری زندگی کن
ات اومد حرف بزنه کوک نذاشت
کوک : پدر مادرم با خودم بابات همه چیز متاسفم می دونم با متاسفم چیزی درست نمی شه اما من فرصت جبران یا اینکه کاری برات کنم ندارم
کوک از ماشین پیاده شد و در سمت ات رو باز کرد
کوک با بغض : سوار شو برو ، ات لطفا برو سخت ترش نکن
ات هم با غم به کوک نگاه کرد پیاده شد سوار ماشین شد به کوک نگاه کرد
کوک : برو نگران من نباش
ات و رفت
چند ماه بعد
ات : مامان بریم اون مغازه اونجا برای بابا خرید کنیم
مامان ات : باشه
ات و مامانش رفتن داخل مغازه
ات : مامان این برا بابا خوبه که چشمش به مرد که کت شلوار پوشیده بود افتاد رفت سمتش اروم به شونش دست زد
ات با غم گفت : کوک تویی
مرده پشت به ات بود برگشت
ات : ببخشید متاسفم شما رو با یه نفر دیگه اشتباه گرفتم
مرده : اشکالی نداره
مرده رفت ات همونجا وایساده بود که مامانش اومد کنارش
مامان ات : ات به خودت بیا تو طلاق گرفتی همه چیز تموم شده ولی هر دفعه یه مرد رو می بینی فکر می کنی اونه سریع به هم می ریزی هر شب با عکسش می خوابی و گریه می کنی تا حالا همه جاهایی که با اون رفتی رو ده بار رفتی
ات : مامان اشکش در اومد مامانش رو بغل کرد
مامان ات : جونم گریه نکن دخترکم بیا بریم خونه باشه
ات : اهوم اشکاش
ات اشکاش رو پاک کرد و دنبال مامانش رفت خونه داخل خونه سریع رفت داخل حموم زار زد وقتی گریه هاش تموم شد اومد بیرون لباس پوشید و موهاش رو خشک کرد و روی تخت دراز کشید که مامانش اومد داخل اتاق ات بلند شد نشست مامانشم کنارش نشست دستش گرفت
مامان ات : دخترم می دونم سخته اما باید تحمل کنی
ات : اهوم
بابا ات با یه لیوان شیرموز اومد داخل ات بهم ریخت و ناخوداگاه اسکاش سرازیر شد
بابا ات : چی شد باز هی می زنی زیر گریه خرگوش می بینی می زنی زیر گریه کوکی می بینی می زنی زیر گریه داخل اشپزخونه نمی تونی بیای
ات اب دماغش رو کشید بالا گفت: ببخشید دست خودم نیست و باز زد زیر گریه
مامان ات ات رو بغل کرد : باشه اشکالی نداره اروم باش
ات با گریه : مامان
بابا ات طاقت نیاورد و رفت بیرون چند دقیقه گذشت ات اروم شد
مامان ات :دیگه وقت خوابه..
ات با غم و درد زیادی گفت : می دونی کوک بعضی از زخم ها درمان نمی شن فقط شاید با گذر زمان دردشون کمتر شه با تو بودن برام درد داره و با تو نبودنم برام درد داره اره درسته عشق همینه یه بازی خطرناک یه طلسم که نابودت می کنه عشق مثل یه باطلاق یا مردابه هر چی بیشتر دست پا بزنی بیشتر غرق می شی
کوک ماشین کنار زد و یه چند ثانیه فکر کرد و با بغض زیادی گفت : ات متاسفم که اینقدر خودخواه بودم ببخشید که اذیتت کردم من برات مایه عذابم من نمی خوام عذاب بکشی پس ...... بیا طلاق بگیریم برو و اونجور که دوست داری زندگی کن
ات اومد حرف بزنه کوک نذاشت
کوک : پدر مادرم با خودم بابات همه چیز متاسفم می دونم با متاسفم چیزی درست نمی شه اما من فرصت جبران یا اینکه کاری برات کنم ندارم
کوک از ماشین پیاده شد و در سمت ات رو باز کرد
کوک با بغض : سوار شو برو ، ات لطفا برو سخت ترش نکن
ات هم با غم به کوک نگاه کرد پیاده شد سوار ماشین شد به کوک نگاه کرد
کوک : برو نگران من نباش
ات و رفت
چند ماه بعد
ات : مامان بریم اون مغازه اونجا برای بابا خرید کنیم
مامان ات : باشه
ات و مامانش رفتن داخل مغازه
ات : مامان این برا بابا خوبه که چشمش به مرد که کت شلوار پوشیده بود افتاد رفت سمتش اروم به شونش دست زد
ات با غم گفت : کوک تویی
مرده پشت به ات بود برگشت
ات : ببخشید متاسفم شما رو با یه نفر دیگه اشتباه گرفتم
مرده : اشکالی نداره
مرده رفت ات همونجا وایساده بود که مامانش اومد کنارش
مامان ات : ات به خودت بیا تو طلاق گرفتی همه چیز تموم شده ولی هر دفعه یه مرد رو می بینی فکر می کنی اونه سریع به هم می ریزی هر شب با عکسش می خوابی و گریه می کنی تا حالا همه جاهایی که با اون رفتی رو ده بار رفتی
ات : مامان اشکش در اومد مامانش رو بغل کرد
مامان ات : جونم گریه نکن دخترکم بیا بریم خونه باشه
ات : اهوم اشکاش
ات اشکاش رو پاک کرد و دنبال مامانش رفت خونه داخل خونه سریع رفت داخل حموم زار زد وقتی گریه هاش تموم شد اومد بیرون لباس پوشید و موهاش رو خشک کرد و روی تخت دراز کشید که مامانش اومد داخل اتاق ات بلند شد نشست مامانشم کنارش نشست دستش گرفت
مامان ات : دخترم می دونم سخته اما باید تحمل کنی
ات : اهوم
بابا ات با یه لیوان شیرموز اومد داخل ات بهم ریخت و ناخوداگاه اسکاش سرازیر شد
بابا ات : چی شد باز هی می زنی زیر گریه خرگوش می بینی می زنی زیر گریه کوکی می بینی می زنی زیر گریه داخل اشپزخونه نمی تونی بیای
ات اب دماغش رو کشید بالا گفت: ببخشید دست خودم نیست و باز زد زیر گریه
مامان ات ات رو بغل کرد : باشه اشکالی نداره اروم باش
ات با گریه : مامان
بابا ات طاقت نیاورد و رفت بیرون چند دقیقه گذشت ات اروم شد
مامان ات :دیگه وقت خوابه..
- ۱۷.۸k
- ۲۱ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط