اسارت درزندان فرشته!²
اسارتدرزندانفرشته!²
Part Eight(8)
~~~~~~~~~~~~~~~~
چند روز بعد کریستینا تهسونگو با یکی از افرادش که گروگان اونا بود و مقداری پول عوض کرد. مگه میشه کریس با یه تیر فقط یه هدف بزنه؟منم تو این چند روز افتادم رو دور...
حالا چند ماه گذشته کریس بهم مأموریت میده و اجازه میده زندانیا رو شکنجه کنم. البته قطعا شکنجه از بقیه قسمتهاش برام لذتبخشتره!
به حدی رسیدم که تازهواردا رو درس بدم. روزی یه ساعت آموزششون با منه. خیلیها تو همین یه ساعت حذف میشن. میدونید چرا؟ چون سعی میکنن مخ منو بزنن... توی دنیای مافیا پیچیده باند کریستینا یه پسر داره که مث شیطان با لباس فرشتس؛ تعریف از خود نباشه، درسته من خوشگلم ولی شایعات بیانگر ویژگی خوناشاماس!... قد ٢١٠ و شکم شیش تیکه و چرت و پرت!
زمان آموزش کارآموزاس. خودمو به محل تمرین رسوندم. سانس من تو حیاط کار میکنن. همه دخترا به خط شدن. پسری توجهمو به خودش جلب کرد، اون گوشه آخر ایستاده بود. سومی بدو بدو اومد پیشم.
_ تهیونگ! اون پسر خودشو به آب و آتیش زد تا کریس اجازه بده بیاد تو باند، خوب حواسشو بیار سر جاش!
پوزخند زدم و گفتم: «درست مث خودت؟!» به قصد تحسین به شونم زد.
_ دقیقا! دلت نسوزه جداگانه خودت آموزشش بده!
_ دیگه شدم مربی مهد کودک...
سومی جدی شد و گفت: « به سنش نگا نکن ١٨ سالش بیشتر نی، از تو میتونه بهتر سلاخی کنه!»
_ پس حواسم باشه کلامو باد نبره!
_ تهیونگ جدی باش!
لبخند زدم و گفتم: «باشه!» بدون گفتن چیزی رفت. امروز از دخترا 15 دختر 6 نفر حذف شدن. ملت فک کردن عضو باند ما شدن الکیه! همه کارآموزا رفتن جز اون پسر؛ کم کم خیلی آروم و سنگین جلو اومد. تو تخم چشام نگا کرد و گفت: «به من گفتن قراره شما آموزشم بدید.»
_ درسته... شروع کن!.... بدو!
_ چقد؟
لبخند خماری زدم و خم شدم تا صورتمون هم تراز شه.
_ ۶ ساعت!
_ خیلیه!!!
شونمو صاف کردم و گفتم: « پس دوازده ساعت بدو!» این دقیقا همون حرفای سومی بود که بهم میزد.
_ اما...
_ بیشترش کنم؟!
حستون چیه که من دو پارت دیگه رو آماده دارم ولی میخوام شرط بزارم؟
10 کامنت
5 لایک
موفق باشیددد
Part Eight(8)
~~~~~~~~~~~~~~~~
چند روز بعد کریستینا تهسونگو با یکی از افرادش که گروگان اونا بود و مقداری پول عوض کرد. مگه میشه کریس با یه تیر فقط یه هدف بزنه؟منم تو این چند روز افتادم رو دور...
حالا چند ماه گذشته کریس بهم مأموریت میده و اجازه میده زندانیا رو شکنجه کنم. البته قطعا شکنجه از بقیه قسمتهاش برام لذتبخشتره!
به حدی رسیدم که تازهواردا رو درس بدم. روزی یه ساعت آموزششون با منه. خیلیها تو همین یه ساعت حذف میشن. میدونید چرا؟ چون سعی میکنن مخ منو بزنن... توی دنیای مافیا پیچیده باند کریستینا یه پسر داره که مث شیطان با لباس فرشتس؛ تعریف از خود نباشه، درسته من خوشگلم ولی شایعات بیانگر ویژگی خوناشاماس!... قد ٢١٠ و شکم شیش تیکه و چرت و پرت!
زمان آموزش کارآموزاس. خودمو به محل تمرین رسوندم. سانس من تو حیاط کار میکنن. همه دخترا به خط شدن. پسری توجهمو به خودش جلب کرد، اون گوشه آخر ایستاده بود. سومی بدو بدو اومد پیشم.
_ تهیونگ! اون پسر خودشو به آب و آتیش زد تا کریس اجازه بده بیاد تو باند، خوب حواسشو بیار سر جاش!
پوزخند زدم و گفتم: «درست مث خودت؟!» به قصد تحسین به شونم زد.
_ دقیقا! دلت نسوزه جداگانه خودت آموزشش بده!
_ دیگه شدم مربی مهد کودک...
سومی جدی شد و گفت: « به سنش نگا نکن ١٨ سالش بیشتر نی، از تو میتونه بهتر سلاخی کنه!»
_ پس حواسم باشه کلامو باد نبره!
_ تهیونگ جدی باش!
لبخند زدم و گفتم: «باشه!» بدون گفتن چیزی رفت. امروز از دخترا 15 دختر 6 نفر حذف شدن. ملت فک کردن عضو باند ما شدن الکیه! همه کارآموزا رفتن جز اون پسر؛ کم کم خیلی آروم و سنگین جلو اومد. تو تخم چشام نگا کرد و گفت: «به من گفتن قراره شما آموزشم بدید.»
_ درسته... شروع کن!.... بدو!
_ چقد؟
لبخند خماری زدم و خم شدم تا صورتمون هم تراز شه.
_ ۶ ساعت!
_ خیلیه!!!
شونمو صاف کردم و گفتم: « پس دوازده ساعت بدو!» این دقیقا همون حرفای سومی بود که بهم میزد.
_ اما...
_ بیشترش کنم؟!
حستون چیه که من دو پارت دیگه رو آماده دارم ولی میخوام شرط بزارم؟
10 کامنت
5 لایک
موفق باشیددد
۴.۳k
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.