part27....کوک
#part27....کوک
هرکدومشون یه چیزی بهم دادن همشونو دوست داشتم خیلی قشنگ بودن نامجون بهم یه ساعت مارک داد جین بهم یه تیشرت مشکی لش دادجیمین یه کتونی اصل خوشگل شوگایه عطرخوشبوجیهوپ یه دوربین عکاسی گرفته بودتهیونگم یه عالمه وسایل نقاشی دخترام هرکدوم یه چیزگرفته بودن بااینکه انقدرپول نداشتن ولی چیزای قشنگی گرفتن ولی ماله رستاشی فکرکنم خیلی باحاله یه جعبه بزرگ بودرفتم سرشوبازش کردم داخلش دوباره یه جعبه دیگه بود اونم بازکردم یه جعبه دیگه داخل اونم یه جعبه دیگه+ینی چی اخهه این چی میخوادبشه همشون خندیدن شوگا:بازکن ببین چی میشه من دیدم خیلی چیز خوبیه+واقعامیگی مانیا:اره منم دیدم خیلی بدردبخوره دوباره جعبروبازکردم انقد جعبه بازکردم تارسیدم به یه جعبه کوچولورستا:این دیگه اخریشه بازش کن خیلی هیجانی شدموزودبازش کردم ولی باچیزی که دیدم خوردتوبرجکم+جورااااب اخه جوراب دیگه همشون پاچیده بودن بهش نگاه خشمگینی انداختم که خندش بیشترشددارم برات رستاشی وایسافقط جیمین ته:خدانکشتت رستاشی خیلی خوبی نامجون:دختره شیطونه خودمه دیگه جیهوپ:ولی اگه شمادوتاباهم باشین خیلی خوب میشه شوگا:اره یاهمو میکشن یاخونشونومیترکونن منورستا:چییی چی میگین شماجیمین:راست میگن به نظرمنم که شمازوج خوبی میشین خیلی شبیه همین تهیونگ:دقیقاولی فکرکنم رستاشی خیلی دوست داره داداش همه این برنامه هازیر سره خودش بود رونیا:یاا تهیونگ شی نباید ایناروبگی ته:مگه چی گفتم مانیاافرا:راس میگه نباید بگی دیگه چشام ازاین بازترنمیشد بهش نگاه کردم که هم خجالت کشیده بود هم مضطرب بودنکنه واقعارستا:ن اینجوری نیس من من خوب من ارمیم همتونو دوست دارم من برم کادومو بیارموسریع رفت بعد ده دیقه ازاتاقش امدبیرونو یه جعبه به طرفم گرفت ازش گرفتمو بهش نگاه کردم که سریع سرشو انداخت پایین بازش کردم یه گردنبندنقره ای بودبایه نوشته عجیب+این چیه رستا:این الله اسم خداس هرجامیری اینوبنداز گردنت دربرابرهربلایی ازت محافظت میکنه بهش نگاه کردمو لبخندی زدم+ممنونم خیلی قشنگه اونم یه لبخندازروی خجالت زدکه همه باهم گفتن:اوووووووو جیمین:رستاشی چراوایسادی پس رستا:خب چیکارکنم جیهوپ:بندازگردنش رستا:هاانامجون:راست میگن دیگه خودت گرفتی خودتم بنداز گردنش جعبروسمتش گرفتم که بهم نگاه کردوباتردیدگرفتش بچهامیزوازجلوم برداشتن امدوجلوم زانوزدوگردنبندودراوردودستاشوبردپشت گردنم که خودمویکم کشیدم جلوش که یکم جاخوردونگام کردبعدسریع دوباره مشغول شد همینجورداشتم اجزای صورتشوبرندازمیکردم چشمای درشت که توی نورقهوای تیره بودپوست برنزه لبای قلوه ای که رژ جیگری زده بودرستا:خب تمومشدبهش لبخندزدم+ممنون
هرکدومشون یه چیزی بهم دادن همشونو دوست داشتم خیلی قشنگ بودن نامجون بهم یه ساعت مارک داد جین بهم یه تیشرت مشکی لش دادجیمین یه کتونی اصل خوشگل شوگایه عطرخوشبوجیهوپ یه دوربین عکاسی گرفته بودتهیونگم یه عالمه وسایل نقاشی دخترام هرکدوم یه چیزگرفته بودن بااینکه انقدرپول نداشتن ولی چیزای قشنگی گرفتن ولی ماله رستاشی فکرکنم خیلی باحاله یه جعبه بزرگ بودرفتم سرشوبازش کردم داخلش دوباره یه جعبه دیگه بود اونم بازکردم یه جعبه دیگه داخل اونم یه جعبه دیگه+ینی چی اخهه این چی میخوادبشه همشون خندیدن شوگا:بازکن ببین چی میشه من دیدم خیلی چیز خوبیه+واقعامیگی مانیا:اره منم دیدم خیلی بدردبخوره دوباره جعبروبازکردم انقد جعبه بازکردم تارسیدم به یه جعبه کوچولورستا:این دیگه اخریشه بازش کن خیلی هیجانی شدموزودبازش کردم ولی باچیزی که دیدم خوردتوبرجکم+جورااااب اخه جوراب دیگه همشون پاچیده بودن بهش نگاه خشمگینی انداختم که خندش بیشترشددارم برات رستاشی وایسافقط جیمین ته:خدانکشتت رستاشی خیلی خوبی نامجون:دختره شیطونه خودمه دیگه جیهوپ:ولی اگه شمادوتاباهم باشین خیلی خوب میشه شوگا:اره یاهمو میکشن یاخونشونومیترکونن منورستا:چییی چی میگین شماجیمین:راست میگن به نظرمنم که شمازوج خوبی میشین خیلی شبیه همین تهیونگ:دقیقاولی فکرکنم رستاشی خیلی دوست داره داداش همه این برنامه هازیر سره خودش بود رونیا:یاا تهیونگ شی نباید ایناروبگی ته:مگه چی گفتم مانیاافرا:راس میگه نباید بگی دیگه چشام ازاین بازترنمیشد بهش نگاه کردم که هم خجالت کشیده بود هم مضطرب بودنکنه واقعارستا:ن اینجوری نیس من من خوب من ارمیم همتونو دوست دارم من برم کادومو بیارموسریع رفت بعد ده دیقه ازاتاقش امدبیرونو یه جعبه به طرفم گرفت ازش گرفتمو بهش نگاه کردم که سریع سرشو انداخت پایین بازش کردم یه گردنبندنقره ای بودبایه نوشته عجیب+این چیه رستا:این الله اسم خداس هرجامیری اینوبنداز گردنت دربرابرهربلایی ازت محافظت میکنه بهش نگاه کردمو لبخندی زدم+ممنونم خیلی قشنگه اونم یه لبخندازروی خجالت زدکه همه باهم گفتن:اوووووووو جیمین:رستاشی چراوایسادی پس رستا:خب چیکارکنم جیهوپ:بندازگردنش رستا:هاانامجون:راست میگن دیگه خودت گرفتی خودتم بنداز گردنش جعبروسمتش گرفتم که بهم نگاه کردوباتردیدگرفتش بچهامیزوازجلوم برداشتن امدوجلوم زانوزدوگردنبندودراوردودستاشوبردپشت گردنم که خودمویکم کشیدم جلوش که یکم جاخوردونگام کردبعدسریع دوباره مشغول شد همینجورداشتم اجزای صورتشوبرندازمیکردم چشمای درشت که توی نورقهوای تیره بودپوست برنزه لبای قلوه ای که رژ جیگری زده بودرستا:خب تمومشدبهش لبخندزدم+ممنون
۹.۸k
۱۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.