حقیقت پنهان🌱
حقیقت پنهان🌱
part77
متین:*از اتاق اومدیم بیرون دیدم که ارسلان پشت در وایساده*
متین: جونم
ارسلان: چیکا میکردین تو اتاق من
متین: داشتیم حرف میزدیم
نیکا: ببخشید بدون اجازه اومدیم اخه میخواسم یه چیز خصوصی به متین بگم
ارسلان: نه اشکال نداره گفتم که خونه خودتونه فقط یکم تعجب کردم صبح اول صبحی
یکی از تیشرت هامو میخواستم بردارم
....
پانیذ:*با کشیده شدن پتوی روم بیدار شدم دیدم رضاعه*
پانیذ: چیهه(خابالو)
رضا: پاشو همه دارن صبحونه میخورن تو هنوز خوابیی
پانیذ: باوش بابا بیا بریم
......
نیکا:*بعد صبحونه من و رضا و متین رفتیم دنبال مامانم بچه ها هم رفتن خونه خودشون به جز مهشاد که رفته بود خونه پانیذ اینا
به هرکی که میدونستم زنگ زدم
مامان بزرگم...
همکارهاش...
خاله هام...
عمه هام..
(نویسنده:خوب به کسایی که بهشون زنگ زده توجه کنین)
عمو که نداشتم میموند فقط دوتا دایی هام که اوناهم هیچ خبری ازش نداشتن*
نیکا:رضا(بغض)
رضا: چیشده فداتشمم؟
نیکا: من خیلی میترسم یه دلهره عجیبی دارمم
رضا: ناراحت نباش نفسم الان داریم میریم سمت آگاهی.. مشخص میشه که کجاعه
نیکا:*سرمو تند تند تکون دادم*
..
..
..
متین: سلام خسته نباشید
سربازه: سلام ممنون.. بفرمایید
متین: مارو راهنمایی میکنید سمت اتاق جناب سروان
سرباز:برای چی؟
متین: یه نفر گم شده هیچ خبری هم ازش نداریم
سرباز:بزارید هماهنگ کنم باهاشون.. اقای؟
متین: خیلی ممنون.. برزگر
نیکا: چیشد؟ پرسیدی؟ گفت کجاعه؟(تند تند)
متین: عشقم یه نفس بگیر.. اخه اینا که نمیتونن به ما کمک کنن بهش گفتم میخوایم با جناب سروان حرف بزنیم
رضا: خب خوبه
سرباز: آقای برزگر
رضا: داره صدا میکنه *سه تامون حجوم بردیم سمتش*
سرباز: این سه نفر برن تو و بیان بیرون شما میتونید برید با جناب سروان حرف بزنید
رضا: باشه.. ممنون
نیکا:*خیلی استرس داشتم نمیدونم چرا همش دلم شور میزد رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم سرم تکیه دادم به دیوار و چشمام رو بستم.. بعد دو مین دستای گرم کسیو توی دستام احساس کردم.. چشممو باز کردم سرمم کج کردم دیدم متینه! میدونست وقتی استرس دارم دستمو بگیره کمی آروم میشم..*
سرباز: آقای برزگر
رضا: بله
سرباز: میتونید برید تو
متین: ممنون..*اول رضا وایساده بود پشت در بعد نیکا بعدم من*
رضا:*اومدم درو باز کنم که..*
متین: رضا اول در بزن
نیکا: نه نمیخواد الانشم خیلی عقبیم.. برو تو
متین: اقا اصن به من چه خودتون خواهر برادری حلش کنین.
رضا: باشه بابا من به اندازه کافی استرس دارم توهم ناراحت نشو حالا تو این وضعیت
متین: هووووف. بخدا شما دوتا منو دیونه میکنید
رضا:*میخواستم درو باز کنم که یهو......
حمایتتتتت
part77
متین:*از اتاق اومدیم بیرون دیدم که ارسلان پشت در وایساده*
متین: جونم
ارسلان: چیکا میکردین تو اتاق من
متین: داشتیم حرف میزدیم
نیکا: ببخشید بدون اجازه اومدیم اخه میخواسم یه چیز خصوصی به متین بگم
ارسلان: نه اشکال نداره گفتم که خونه خودتونه فقط یکم تعجب کردم صبح اول صبحی
یکی از تیشرت هامو میخواستم بردارم
....
پانیذ:*با کشیده شدن پتوی روم بیدار شدم دیدم رضاعه*
پانیذ: چیهه(خابالو)
رضا: پاشو همه دارن صبحونه میخورن تو هنوز خوابیی
پانیذ: باوش بابا بیا بریم
......
نیکا:*بعد صبحونه من و رضا و متین رفتیم دنبال مامانم بچه ها هم رفتن خونه خودشون به جز مهشاد که رفته بود خونه پانیذ اینا
به هرکی که میدونستم زنگ زدم
مامان بزرگم...
همکارهاش...
خاله هام...
عمه هام..
(نویسنده:خوب به کسایی که بهشون زنگ زده توجه کنین)
عمو که نداشتم میموند فقط دوتا دایی هام که اوناهم هیچ خبری ازش نداشتن*
نیکا:رضا(بغض)
رضا: چیشده فداتشمم؟
نیکا: من خیلی میترسم یه دلهره عجیبی دارمم
رضا: ناراحت نباش نفسم الان داریم میریم سمت آگاهی.. مشخص میشه که کجاعه
نیکا:*سرمو تند تند تکون دادم*
..
..
..
متین: سلام خسته نباشید
سربازه: سلام ممنون.. بفرمایید
متین: مارو راهنمایی میکنید سمت اتاق جناب سروان
سرباز:برای چی؟
متین: یه نفر گم شده هیچ خبری هم ازش نداریم
سرباز:بزارید هماهنگ کنم باهاشون.. اقای؟
متین: خیلی ممنون.. برزگر
نیکا: چیشد؟ پرسیدی؟ گفت کجاعه؟(تند تند)
متین: عشقم یه نفس بگیر.. اخه اینا که نمیتونن به ما کمک کنن بهش گفتم میخوایم با جناب سروان حرف بزنیم
رضا: خب خوبه
سرباز: آقای برزگر
رضا: داره صدا میکنه *سه تامون حجوم بردیم سمتش*
سرباز: این سه نفر برن تو و بیان بیرون شما میتونید برید با جناب سروان حرف بزنید
رضا: باشه.. ممنون
نیکا:*خیلی استرس داشتم نمیدونم چرا همش دلم شور میزد رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم سرم تکیه دادم به دیوار و چشمام رو بستم.. بعد دو مین دستای گرم کسیو توی دستام احساس کردم.. چشممو باز کردم سرمم کج کردم دیدم متینه! میدونست وقتی استرس دارم دستمو بگیره کمی آروم میشم..*
سرباز: آقای برزگر
رضا: بله
سرباز: میتونید برید تو
متین: ممنون..*اول رضا وایساده بود پشت در بعد نیکا بعدم من*
رضا:*اومدم درو باز کنم که..*
متین: رضا اول در بزن
نیکا: نه نمیخواد الانشم خیلی عقبیم.. برو تو
متین: اقا اصن به من چه خودتون خواهر برادری حلش کنین.
رضا: باشه بابا من به اندازه کافی استرس دارم توهم ناراحت نشو حالا تو این وضعیت
متین: هووووف. بخدا شما دوتا منو دیونه میکنید
رضا:*میخواستم درو باز کنم که یهو......
حمایتتتتت
۷.۵k
۰۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.