حقیقت پنهان🌱
حقیقت پنهان🌱
part 78
رضا:*میخواستم درو باز کنم که یهو دیدم از اون طرف در خودش باز شد*
جناب سروان: برید کنار.. زود(با عجله)
رضا:*دستمو گذاشتم زیر سینه نیکا (معده که میدونید کجاس😂) و روی بازوی متین و کشیدمشون عقب.. خودمم باهاشون رفتم(این کار توی یک ثانیه انجام شد. پسرم سرعت عملش بالاس😂)
سرباز: قربان چیشده؟
جناب سروان: خوب گوش کن ببین چی میگم..
من خانومم پا به ماهه الان زنگ زده میگه حالم توصیفی نداره احتمالا چند ساعت کارم طول بکشه به مرکز بگو(تند تند حرف میزد)
سرباز: چشم(همراه با سیس سربازانه😂)
شماهم بفرمایید از جلو در بیاین کنار
متین: ببخشید پس تکلیف ما چی میشه
سرباز: خودتون دیدید که... شرمنده
نیکا: ینی هیچ نیروی دیگه ای نیست؟
هست ولی تا بیام خبر بدم و واسمون بفرستن دست کم سه.. چهار ساعت طول میکشه
رضا: کی.رم تو این شانس
محراب: #مودب_باشیم
رضا:*صدای محرابو شنیدم سرمو به صدا بردم که دیدم مهشاد و پانیذم باهاشن*
رضا: شماها اینجا چیکار میکنید؟!!!!
🔙فلش بک🔙
" خونه ی پانیذ اینا"
مهشاد: هوفففف. پانی
پانیذ: هوم
مهشاد: حوصلم سر رفتع
پانیذ: وای آره منم
اهاننن راستییی
مهشاد: چیه چیشده؟
پانیذ: میخواستم درمورد موضوع دیروز باهاتون صحبت کنم خانم تیموری
مهشاد: دیروز؟؟؟؟
پانیذ: بعله دیروز.. مثل اینکه مهشاد خانم ما عاشق شده نه؟
مهشاد: نه بابا..
پانیذ: عشقم گو.ه نخور من تورو بزرگ کردمم
اخلاقت دستمه هااا
مهشاد: یه جورایی(زیر لبی و اروم)
پانیذ: بیا دیدی گفتم.. نگران نباش واست اوکی میکنم یا با خودش حرف میزنم یا به رضا میگم که بهش بگه
مهشاد: عاشقتمممم ❤
ولی باید سعی کنم خودم بهش نزدیک بشم مثلا..
پانید: مثلا زنگ بزن به محراب بگو اگه کاری نداره بیاد بریم بیرون
مهشاد: ععععع دختر عجب فکری اتفاقا حوصلمونم سر رفته بووود
ولی تو بهش زنگ بزن
پانیذ: 😐🤦🏻♀️
مهشاد: خب چیهه هنوز پنج دیقه هم از حرف من نگذشته نکنه انتظار داری....
پانیذ: باشه باشه.. وایسا من زنگش میزنم
مهشاد: شت شمارشو ندریم
پانیذ: منو دست کم گرفتی عشقم
مهشاد: چرا؟؟ چیکا میخوای بکنی؟
پانیذ: به رضا گفتم شماره همرو تو گوشیم بزنه
مهشاد: ایول دمت گرم واقعا تو نابغه ای دختر نمیدونم چی بگم وااااییی(با ذوق)
پانیذ:*به محراب زنگ زدیم اونم کاری نداشت و قبول کرد
یکم توی خیابونا گشتیم که یهو یاد رضا افتادم
اصن چیکار کردن
چیشد؟؟
به هر سه تاشون زنگ زدم یا بهتره بگم زنگ زدیم چون مهشاد و محرابم نگران شدع بودن*
پانیذ: تو داری کیو میگیری؟
محراب: متین.. عه برداشت
الوو متین چرا جواب نمیدی؟
*با صدایی که تو گوشم پیچید گوشی رو از روی گوشم برداشتم و به اسمی که سیو کرده بودم نگاه
کردم.. سیو کرده بودم متین ولی چرا ارسلان برداشت؟*
بقیه تو کامنت
part 78
رضا:*میخواستم درو باز کنم که یهو دیدم از اون طرف در خودش باز شد*
جناب سروان: برید کنار.. زود(با عجله)
رضا:*دستمو گذاشتم زیر سینه نیکا (معده که میدونید کجاس😂) و روی بازوی متین و کشیدمشون عقب.. خودمم باهاشون رفتم(این کار توی یک ثانیه انجام شد. پسرم سرعت عملش بالاس😂)
سرباز: قربان چیشده؟
جناب سروان: خوب گوش کن ببین چی میگم..
من خانومم پا به ماهه الان زنگ زده میگه حالم توصیفی نداره احتمالا چند ساعت کارم طول بکشه به مرکز بگو(تند تند حرف میزد)
سرباز: چشم(همراه با سیس سربازانه😂)
شماهم بفرمایید از جلو در بیاین کنار
متین: ببخشید پس تکلیف ما چی میشه
سرباز: خودتون دیدید که... شرمنده
نیکا: ینی هیچ نیروی دیگه ای نیست؟
هست ولی تا بیام خبر بدم و واسمون بفرستن دست کم سه.. چهار ساعت طول میکشه
رضا: کی.رم تو این شانس
محراب: #مودب_باشیم
رضا:*صدای محرابو شنیدم سرمو به صدا بردم که دیدم مهشاد و پانیذم باهاشن*
رضا: شماها اینجا چیکار میکنید؟!!!!
🔙فلش بک🔙
" خونه ی پانیذ اینا"
مهشاد: هوفففف. پانی
پانیذ: هوم
مهشاد: حوصلم سر رفتع
پانیذ: وای آره منم
اهاننن راستییی
مهشاد: چیه چیشده؟
پانیذ: میخواستم درمورد موضوع دیروز باهاتون صحبت کنم خانم تیموری
مهشاد: دیروز؟؟؟؟
پانیذ: بعله دیروز.. مثل اینکه مهشاد خانم ما عاشق شده نه؟
مهشاد: نه بابا..
پانیذ: عشقم گو.ه نخور من تورو بزرگ کردمم
اخلاقت دستمه هااا
مهشاد: یه جورایی(زیر لبی و اروم)
پانیذ: بیا دیدی گفتم.. نگران نباش واست اوکی میکنم یا با خودش حرف میزنم یا به رضا میگم که بهش بگه
مهشاد: عاشقتمممم ❤
ولی باید سعی کنم خودم بهش نزدیک بشم مثلا..
پانید: مثلا زنگ بزن به محراب بگو اگه کاری نداره بیاد بریم بیرون
مهشاد: ععععع دختر عجب فکری اتفاقا حوصلمونم سر رفته بووود
ولی تو بهش زنگ بزن
پانیذ: 😐🤦🏻♀️
مهشاد: خب چیهه هنوز پنج دیقه هم از حرف من نگذشته نکنه انتظار داری....
پانیذ: باشه باشه.. وایسا من زنگش میزنم
مهشاد: شت شمارشو ندریم
پانیذ: منو دست کم گرفتی عشقم
مهشاد: چرا؟؟ چیکا میخوای بکنی؟
پانیذ: به رضا گفتم شماره همرو تو گوشیم بزنه
مهشاد: ایول دمت گرم واقعا تو نابغه ای دختر نمیدونم چی بگم وااااییی(با ذوق)
پانیذ:*به محراب زنگ زدیم اونم کاری نداشت و قبول کرد
یکم توی خیابونا گشتیم که یهو یاد رضا افتادم
اصن چیکار کردن
چیشد؟؟
به هر سه تاشون زنگ زدم یا بهتره بگم زنگ زدیم چون مهشاد و محرابم نگران شدع بودن*
پانیذ: تو داری کیو میگیری؟
محراب: متین.. عه برداشت
الوو متین چرا جواب نمیدی؟
*با صدایی که تو گوشم پیچید گوشی رو از روی گوشم برداشتم و به اسمی که سیو کرده بودم نگاه
کردم.. سیو کرده بودم متین ولی چرا ارسلان برداشت؟*
بقیه تو کامنت
۹.۸k
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.