پارت 4
پارت 4
اگوست دی مشغول پرونده ها بود و همش هم فکرش پیشه همون یوس پلنگ کوچولو بود خودکار تو دستش بود رو تکون میداد و به رفتارش فکر میکرد
چرا اینجوری رفتار میکنه مگه چجوری باهاش رفتار کردن با دسته خالی دوتا از وفا دار ترین افرادمو از دست دادم فقد هم به دسته اون دختر بچه به
ساعت موچیش نگاهی انداخت و با تقه در به در نگاه کرد با کلافگی گفت
یونگی: حوصله ندارم ولی بازم بیا
بعد از حرفش یه جون در چهار پوب در زاهر شد یه جون یکی از وفا دار ترین افراد اگوست دی هست و دسته راست اگوست دی هستش
یه جون : سلام امروز زود اومدی
یونگی با سردی و جدیت گفت
یونگی : ببخشید قربان باید بهتون میگفتم که امروز زود میام
یه جون خندیی کرد و گفت
یه جون : بیخیال کاپیتان مین من که چیزه بدی نگفتم
یونگی : چرا اومدی
یه جون : برایه پرونده جدید راستش دوتا از افرادمون نیست کلا
یونگی عصبی گفت
یونگی : ببینم نیازی نیست که فضولی بکنی فقد کارتو بکن
نظریه یونگی سمته گوشیش جلب شد تماس از طرفه خانم لی بود پس گفت
یونگی: کاری دیگی نداره در از اون طرفه
یه جون خندیی کرد و با خونسردی گفت
یه جون : خوب انگار کاپیتان اگوست دی ما خسته ست
بعد از حرفش از رویه صندلی بلند شد و قدم برداشت سمته در
صدایه تماسش به گوشش خورد و با دیدنه اسم خانم لی کنجکاو شد جواب داد و گوشی رو گذاشت رویه گوشش
خانم لی آنقدر با ترس و نفس زدن با عجله حرفاشو رو میزد
خانم لی: آقا ...... مین
کاپیتان ما هیچ وقت منظر چیزی نبود ولی این بار خیلی منظر یوس پلنگ کوچولو بود با اجله حرفاشو رو زد
یونگی : خانم لی چه اتفاقی اوفتاده
خانم : آقا لطفا خودتون رو برسونید عمارت
اگوست دی دیگه هیچی نگفت و گوشیش رو از گوشش جدا کرد موهایه بلند اش رو از رویه صورتش با دستش بالا برود و نفس عمیقی کشید بلافاصله پاستگاه پولیس رو ترک کرد سمته عمارتش رفت
》》••《《
در عمارت باز بود و صدایه جیغ به گوش اگوست دی میخورد قدم هایش رو تون کرد و به ترفه اوتاق یوس پلنگ کوچولو رفت
کنجکاو اش و اینکه چه میافته داشت دیون اش میکرد خودش هم انتظار داشت که اتفاقی خیلی مهم میافتت وقتی به اوتاق رسید قدم هایش رو آروم کرد و با دیدنه همه خدمتکار اش و نگهبان اش جلویه اوتاق یوس پلنگ کوچولو جم شده بودن
اگوست دی مشغول پرونده ها بود و همش هم فکرش پیشه همون یوس پلنگ کوچولو بود خودکار تو دستش بود رو تکون میداد و به رفتارش فکر میکرد
چرا اینجوری رفتار میکنه مگه چجوری باهاش رفتار کردن با دسته خالی دوتا از وفا دار ترین افرادمو از دست دادم فقد هم به دسته اون دختر بچه به
ساعت موچیش نگاهی انداخت و با تقه در به در نگاه کرد با کلافگی گفت
یونگی: حوصله ندارم ولی بازم بیا
بعد از حرفش یه جون در چهار پوب در زاهر شد یه جون یکی از وفا دار ترین افراد اگوست دی هست و دسته راست اگوست دی هستش
یه جون : سلام امروز زود اومدی
یونگی با سردی و جدیت گفت
یونگی : ببخشید قربان باید بهتون میگفتم که امروز زود میام
یه جون خندیی کرد و گفت
یه جون : بیخیال کاپیتان مین من که چیزه بدی نگفتم
یونگی : چرا اومدی
یه جون : برایه پرونده جدید راستش دوتا از افرادمون نیست کلا
یونگی عصبی گفت
یونگی : ببینم نیازی نیست که فضولی بکنی فقد کارتو بکن
نظریه یونگی سمته گوشیش جلب شد تماس از طرفه خانم لی بود پس گفت
یونگی: کاری دیگی نداره در از اون طرفه
یه جون خندیی کرد و با خونسردی گفت
یه جون : خوب انگار کاپیتان اگوست دی ما خسته ست
بعد از حرفش از رویه صندلی بلند شد و قدم برداشت سمته در
صدایه تماسش به گوشش خورد و با دیدنه اسم خانم لی کنجکاو شد جواب داد و گوشی رو گذاشت رویه گوشش
خانم لی آنقدر با ترس و نفس زدن با عجله حرفاشو رو میزد
خانم لی: آقا ...... مین
کاپیتان ما هیچ وقت منظر چیزی نبود ولی این بار خیلی منظر یوس پلنگ کوچولو بود با اجله حرفاشو رو زد
یونگی : خانم لی چه اتفاقی اوفتاده
خانم : آقا لطفا خودتون رو برسونید عمارت
اگوست دی دیگه هیچی نگفت و گوشیش رو از گوشش جدا کرد موهایه بلند اش رو از رویه صورتش با دستش بالا برود و نفس عمیقی کشید بلافاصله پاستگاه پولیس رو ترک کرد سمته عمارتش رفت
》》••《《
در عمارت باز بود و صدایه جیغ به گوش اگوست دی میخورد قدم هایش رو تون کرد و به ترفه اوتاق یوس پلنگ کوچولو رفت
کنجکاو اش و اینکه چه میافته داشت دیون اش میکرد خودش هم انتظار داشت که اتفاقی خیلی مهم میافتت وقتی به اوتاق رسید قدم هایش رو آروم کرد و با دیدنه همه خدمتکار اش و نگهبان اش جلویه اوتاق یوس پلنگ کوچولو جم شده بودن
۴.۴k
۲۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.