پارت 6
پارت 6
یونگی خیلی آروم دم گوشه دخترک وحشی گفت
یونگی : هی آروم باش
یوس پلنگ لحظه ای آروم گرفت دست از پا زدن رویه زمین برداشت با لحنه ارومه یونگی آروم گرفت
یعنی این حیون درنده با لحنه آروم یونگی آروم گرفت یا چیزی دیگی تو سرشه
یونگی : آفرین دختر خوب آروم باش
دخترک دهنش رو از رویه دست یونگی برداشت و یونگی خیلی آروم دستاشو از شول کرد تا دخترک رو ازاد کنه همین که دست ها اش رو برداشت یوس پلنگ به سمته جلو بدو بدو رفت تیکه از شیشه رو برداشت و سمته یونگی رفت
اگوست دی ما هم که خیلی مهارت داشت جاخالی داد و دختره وحشی اوفتاد رویه زمین
یونگی خندیی کرد و روش رو سمته دختره چرخوند همین که نگاهش کرد با اوفتادنش رویه زمین مواجه شد دختره رویه شکم یونگی نشست و تیکه شیش رو سمته صورت یونگی گرفت و با سرعت سمتش برد اما یونگی با مهارت زیادی اش دسته دخترک رو گرفت و لحظه ای مکس کرد
صورت زخمو زیلی دخترک برایش نمایان شد
دختری چشم درشت و پوست سفید لب ها یه غنچه ای اش چونه کوچیکش درست مثل چونه یونگی بود
دخترک مثل حیون به سمته صورت یونگی دهنش رو نزدیک کرد
اما یهویی جاشون عوض شد الان مین یونگی درست رویه دخترک خ*یمه زد و دستاش رو گرفته بود
با این رفتارش عصبانی شد هیچ کس همچین کاری نمیتونست بکنه اگوست دی عصبانیتش خیلی ترسناک بود و بلخره یوس پلنگ عصبانی اش کرد یاده خدمه اش اوفتاد و عصبانی تر شد و دسپند رو از کنربندش برداشت دستش رو با دسپند بست دختره رو بلند کرد برد سمته تخت و رویه تخت گذشته اش دسپندی که به دستش بسته بود رو به تاج تخت بست و ازش فاصله گرفت و بهش با نفرت نگاه کرد و گفت
یونگی: هاری سگ
دختره بیشتر دیونه شد و دستشو باهاش رو میزد رویه تخت
یونگی از جیبش گوشی رو برداشت و شماره دوستش رو گرفت
بعد از چند بوق جواب داد
یونگی : سویون عجله کن بهوش اومد
دوستش با ناراحتی گفت
سویون : ببخشید هیونگ من اومدم یه روستا برایه ماینه بچه ها یتیم
یونگی از عصبایت غرید
یونگی : کی میایی
سویون : سه روز بعد
یونگی: خیله خوب باشه منتظرتم سعی کن زود خودتو برسونی
سویون : باشه هیونگ
بعد از حرفاش گوشی رو از گوشش جدا کرد نگاهی عصبی به سمته دخترک کرد و با عصبانیت گفت
یونگی : سگ هاری تو باعث سه تا از مرگ خدمه هامی
دخترک موهایش رویه صورتش بود و صورتش نمایان نمی شد مثله حیون نگاه میکرد یونگی رفت سمته در و درو باز کرد
یونگی: ریو رو ببرین اوتاقش و اون جسد رو از عمارت خارج کنید
چشم فرمانده
یونگی بعد از حرفاش سمته سالون رفت و با دیدنه خانم لی که رویه صندلی نشسته بود وایستاد به سمته خانم لی قدم برداشت
یونگی خیلی آروم دم گوشه دخترک وحشی گفت
یونگی : هی آروم باش
یوس پلنگ لحظه ای آروم گرفت دست از پا زدن رویه زمین برداشت با لحنه ارومه یونگی آروم گرفت
یعنی این حیون درنده با لحنه آروم یونگی آروم گرفت یا چیزی دیگی تو سرشه
یونگی : آفرین دختر خوب آروم باش
دخترک دهنش رو از رویه دست یونگی برداشت و یونگی خیلی آروم دستاشو از شول کرد تا دخترک رو ازاد کنه همین که دست ها اش رو برداشت یوس پلنگ به سمته جلو بدو بدو رفت تیکه از شیشه رو برداشت و سمته یونگی رفت
اگوست دی ما هم که خیلی مهارت داشت جاخالی داد و دختره وحشی اوفتاد رویه زمین
یونگی خندیی کرد و روش رو سمته دختره چرخوند همین که نگاهش کرد با اوفتادنش رویه زمین مواجه شد دختره رویه شکم یونگی نشست و تیکه شیش رو سمته صورت یونگی گرفت و با سرعت سمتش برد اما یونگی با مهارت زیادی اش دسته دخترک رو گرفت و لحظه ای مکس کرد
صورت زخمو زیلی دخترک برایش نمایان شد
دختری چشم درشت و پوست سفید لب ها یه غنچه ای اش چونه کوچیکش درست مثل چونه یونگی بود
دخترک مثل حیون به سمته صورت یونگی دهنش رو نزدیک کرد
اما یهویی جاشون عوض شد الان مین یونگی درست رویه دخترک خ*یمه زد و دستاش رو گرفته بود
با این رفتارش عصبانی شد هیچ کس همچین کاری نمیتونست بکنه اگوست دی عصبانیتش خیلی ترسناک بود و بلخره یوس پلنگ عصبانی اش کرد یاده خدمه اش اوفتاد و عصبانی تر شد و دسپند رو از کنربندش برداشت دستش رو با دسپند بست دختره رو بلند کرد برد سمته تخت و رویه تخت گذشته اش دسپندی که به دستش بسته بود رو به تاج تخت بست و ازش فاصله گرفت و بهش با نفرت نگاه کرد و گفت
یونگی: هاری سگ
دختره بیشتر دیونه شد و دستشو باهاش رو میزد رویه تخت
یونگی از جیبش گوشی رو برداشت و شماره دوستش رو گرفت
بعد از چند بوق جواب داد
یونگی : سویون عجله کن بهوش اومد
دوستش با ناراحتی گفت
سویون : ببخشید هیونگ من اومدم یه روستا برایه ماینه بچه ها یتیم
یونگی از عصبایت غرید
یونگی : کی میایی
سویون : سه روز بعد
یونگی: خیله خوب باشه منتظرتم سعی کن زود خودتو برسونی
سویون : باشه هیونگ
بعد از حرفاش گوشی رو از گوشش جدا کرد نگاهی عصبی به سمته دخترک کرد و با عصبانیت گفت
یونگی : سگ هاری تو باعث سه تا از مرگ خدمه هامی
دخترک موهایش رویه صورتش بود و صورتش نمایان نمی شد مثله حیون نگاه میکرد یونگی رفت سمته در و درو باز کرد
یونگی: ریو رو ببرین اوتاقش و اون جسد رو از عمارت خارج کنید
چشم فرمانده
یونگی بعد از حرفاش سمته سالون رفت و با دیدنه خانم لی که رویه صندلی نشسته بود وایستاد به سمته خانم لی قدم برداشت
۴.۴k
۲۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.