بررسی شعر ماتادور جنون از تس و بن
بررسی شعر (ماتادور جنون) از «تس» و «بن»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در آغاز، صدایی برمیخیزد از دل خاکستریِ روزگار(تس) صدایی که میگوید:
دلش رنگی نداشته و آسمان، سقفی از قدرت بوده که کبودیاش را بر تن جا گذاشته. مردمی که مهربانی را از یاد بردهاند و خدایی که در این روایت، چهرهای بیلطف یافته. زندگی، زیباست اما نه برای آنان که در صفهای فراموششده ایستادهاند؛ برای آنان که سهمشان از جهان، درد است و چهرهشان آینهای خاموش از رنج.
شاعر از عطارد سخن میگوید، از آکوردی که بر جانش نواخته میشود، از قلممویی که میان جمع میافکند تا موجی برخیزد. میداند که بعضی، صلح با قدرت را سواری بر موج میدانند، اما او و همقطارانش درست در میانهی جنگ ایستادهاند؛ با مشتهایی که یا کافیاند یا باید فوجفوج قافیه به میدان آورد. اینجا پرسشی بیپاسخ در هواست، اما جنبش زنده است؛نام نیک بیارزش است وقتی بر مزار قهرمانان کهنه، چمن میروید. خدا شاید مرده باشد، اما رنگینکمان هنوز زنده است؛ نوای ارغنون در جان کیان و زینب جاری. بدنی که به دویدن تن نمیدهد، خود سپر میشود، حتی اگر از آن، چیزی بر جای نماند...
.
.
.
.
و آنگاه، صدای دیگری میآید؛ برندهتر، آشکارتر، با داس واژه بر خرمن فساد(بن).
از پاتوق باد و سروصداهای گرو گذاشته میگوید، از نجاتهای بیثمر و بیستارههایی که با اشارهی دیوی خاموش میشوند. آقازادهای که پای رقص آزادگان میایستد، اما درختانی که تبر را تاب نمیآورند، از فجایع تازه بیخبرند. رقصشان نازک و ناآگاه است، و هیزمشکن کمر به نابودیشان بسته.
صدایی که قله را ماتادوری جنونآلود میبیند، قلهای که هر پست و بلند، جایی ماندگار نیست. نگاهش غمها را حفظ کرده، سیاه و سفیدِ روزگار را در حافظه نگاه داشته. او غریبههایی را دیده که بر دل خانه سرک کشیدهاند، رفیقانی که پلهها را ترک زدهاند، شاپرکی که سوزن در کمرش شکسته، و قبیلهای بدهکار که طلبکار شده.
از خطبههایی میگوید که خطایشان خطاب به او و «ما»ست، از سندهایی که غم را ثبت میکنند پیش از موعد، از چهرههای جوان با دلهای پیر. عبادتهایی که توسط مدعیان عدالت در ساعت کاری بهجای عدالت مینشینند، پوستهایی که زیرشان آب دویده، منطق نان حلال که فربهتر از حقیقت شده. قصرهایی که رو به زوالاند، شاهدانی که قتل و غارت را دیدهاند، کیفهای سیاه، تختههای سیاه، ساچمههایی که خون لخته بر جای گذاشتهاند.
او سند کبودی چکمهها را بر بدن نحیف حق میبیند و میداند که قانون همیشه در برابر آنها مانند مانع ایستاده و تبصرهها فقط برای فرزندان آقازاده نوشته شده. از دشتی بیبته میگوید که گل میخواست و بارانش را به قتل رساندند، از غباری که شهر را گرفت و چکاوکهایی که زیر رد پا افتادند. و مجرمی که صاحب قانون است، به وقت، رقص باتوم را فرمان میدهد. در پایان، وعده میدهد که قرارشان، هنگام باران خواهد بود؛ بارانی که شاید پاک کند، شاید بیدار.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در آغاز، صدایی برمیخیزد از دل خاکستریِ روزگار(تس) صدایی که میگوید:
دلش رنگی نداشته و آسمان، سقفی از قدرت بوده که کبودیاش را بر تن جا گذاشته. مردمی که مهربانی را از یاد بردهاند و خدایی که در این روایت، چهرهای بیلطف یافته. زندگی، زیباست اما نه برای آنان که در صفهای فراموششده ایستادهاند؛ برای آنان که سهمشان از جهان، درد است و چهرهشان آینهای خاموش از رنج.
شاعر از عطارد سخن میگوید، از آکوردی که بر جانش نواخته میشود، از قلممویی که میان جمع میافکند تا موجی برخیزد. میداند که بعضی، صلح با قدرت را سواری بر موج میدانند، اما او و همقطارانش درست در میانهی جنگ ایستادهاند؛ با مشتهایی که یا کافیاند یا باید فوجفوج قافیه به میدان آورد. اینجا پرسشی بیپاسخ در هواست، اما جنبش زنده است؛نام نیک بیارزش است وقتی بر مزار قهرمانان کهنه، چمن میروید. خدا شاید مرده باشد، اما رنگینکمان هنوز زنده است؛ نوای ارغنون در جان کیان و زینب جاری. بدنی که به دویدن تن نمیدهد، خود سپر میشود، حتی اگر از آن، چیزی بر جای نماند...
.
.
.
.
و آنگاه، صدای دیگری میآید؛ برندهتر، آشکارتر، با داس واژه بر خرمن فساد(بن).
از پاتوق باد و سروصداهای گرو گذاشته میگوید، از نجاتهای بیثمر و بیستارههایی که با اشارهی دیوی خاموش میشوند. آقازادهای که پای رقص آزادگان میایستد، اما درختانی که تبر را تاب نمیآورند، از فجایع تازه بیخبرند. رقصشان نازک و ناآگاه است، و هیزمشکن کمر به نابودیشان بسته.
صدایی که قله را ماتادوری جنونآلود میبیند، قلهای که هر پست و بلند، جایی ماندگار نیست. نگاهش غمها را حفظ کرده، سیاه و سفیدِ روزگار را در حافظه نگاه داشته. او غریبههایی را دیده که بر دل خانه سرک کشیدهاند، رفیقانی که پلهها را ترک زدهاند، شاپرکی که سوزن در کمرش شکسته، و قبیلهای بدهکار که طلبکار شده.
از خطبههایی میگوید که خطایشان خطاب به او و «ما»ست، از سندهایی که غم را ثبت میکنند پیش از موعد، از چهرههای جوان با دلهای پیر. عبادتهایی که توسط مدعیان عدالت در ساعت کاری بهجای عدالت مینشینند، پوستهایی که زیرشان آب دویده، منطق نان حلال که فربهتر از حقیقت شده. قصرهایی که رو به زوالاند، شاهدانی که قتل و غارت را دیدهاند، کیفهای سیاه، تختههای سیاه، ساچمههایی که خون لخته بر جای گذاشتهاند.
او سند کبودی چکمهها را بر بدن نحیف حق میبیند و میداند که قانون همیشه در برابر آنها مانند مانع ایستاده و تبصرهها فقط برای فرزندان آقازاده نوشته شده. از دشتی بیبته میگوید که گل میخواست و بارانش را به قتل رساندند، از غباری که شهر را گرفت و چکاوکهایی که زیر رد پا افتادند. و مجرمی که صاحب قانون است، به وقت، رقص باتوم را فرمان میدهد. در پایان، وعده میدهد که قرارشان، هنگام باران خواهد بود؛ بارانی که شاید پاک کند، شاید بیدار.
- ۱.۲k
- ۲۰ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط