پارت ۱
پارت ۱
میدونی یونجونا ..
گاهی اوقات حس میکنم شاید من و تو داریم تاوان پس میدیم ، تاوان اشتباهات خانواده
هامون رو ..
من و تو هر دو کسایی بودیم که توسط خانواده هامون طرد شدیم ، جالبه دو نفر که یه
جورایی همبازی بچگی هم و دوستای نوجوونی همدیگه محسوب میشن حتی سرنوشت شون
هم یکسان باشه . انگار .. سولمیت همدیگه بودیم ..
شاید به خاطر همین بود که من نتونستم بشینم و بالیی که سر سولمیتم میاد رو تماشا کنم ،
باید یه کاری میکردم ، باید نجاتت میدادم
آروم دوچرخه ش رو به دیوار تکیه داد و وارد مغازه ی کوچیک و گرفته ای شد ، بسته ای
که دستش بود رو روی پیشخوان رها کرد و رو به پیرمردی که صاحب مغازه به نظر
میرسید با لبخند گفت :
ـ آجوشی اینم بسته ای که سفارش داده بودید
پیرمرد عینک ته استکانی و کلفتش رو با دستای لرزونش باال زد و بعد از خوب برانداز
کردن سوبین لبخند پهنی زد که باعث شد لثه های بی دندونش نمایان شن ، شاید اگه کس
دیگه ای جای سوبین بود روش رو برمیگردوند ولی اون ناخودآگاه لبخندش پهن تر شد و به
پیرمرد خیره شد ، اون لبخند ساده و از ته دل زیادی براش شیرین بود
پیرمرد بعد از پرداختن پول سفارشش رو به سوبین با صدای گرفته و مهربونش ادامه داد :
ـ صبر کن ... یه چیزی برات دارم
آروم با کمر خمیده ش به ته مغازه قدم برداشت و بعد از چند دقیقه برگشت ، بطری
نوشیدنی خنکی رو دستش داد و گفت :
ـ زود بخورش که گرم نشه
سعی کرد برش گردونه و با لحن شرمنده ای گفت :
ـ خیلی ممنون ، ولی .. من هزینه ش رو نپرداختم نمیتونم قبولش کنم
پیرمرد لبخند شیرین دیگه ای زد و بعد از گذاشتن دستش روی دست سوبین جواب داد :
ـ به عرق روی پیشونیت نگاه کن ، حتما خسته ای ... اینو بخور که بتونی برای کارت
انرژی داشته باشی ، هزینه ش با من
لبخندی زد و بعد از تعظیم بزرگی گفت :
ـ ممنون
آروم از مغازه بیرون اومد و آبمیوه ای که پیرمرد بهش داده بود رو توی یه نفس سر کشید
و بعد از انداختن قوطی خالیش توی سطل زباله دوباره سوار دوچرخه ش شد و به راه افتاد
با اینکه زندگیش تکراری بود ولی سعی داشت تا جایی که میتونه تحملش کنه
درواقع وقتی یاد یونجون میوفتاد همه چی براش قابل تحمل تر میشد ، اون باید به خاطر
یونجون هم که شده جون میکند تا پول دربیاره
میدونی یونجونا ..
گاهی اوقات حس میکنم شاید من و تو داریم تاوان پس میدیم ، تاوان اشتباهات خانواده
هامون رو ..
من و تو هر دو کسایی بودیم که توسط خانواده هامون طرد شدیم ، جالبه دو نفر که یه
جورایی همبازی بچگی هم و دوستای نوجوونی همدیگه محسوب میشن حتی سرنوشت شون
هم یکسان باشه . انگار .. سولمیت همدیگه بودیم ..
شاید به خاطر همین بود که من نتونستم بشینم و بالیی که سر سولمیتم میاد رو تماشا کنم ،
باید یه کاری میکردم ، باید نجاتت میدادم
آروم دوچرخه ش رو به دیوار تکیه داد و وارد مغازه ی کوچیک و گرفته ای شد ، بسته ای
که دستش بود رو روی پیشخوان رها کرد و رو به پیرمردی که صاحب مغازه به نظر
میرسید با لبخند گفت :
ـ آجوشی اینم بسته ای که سفارش داده بودید
پیرمرد عینک ته استکانی و کلفتش رو با دستای لرزونش باال زد و بعد از خوب برانداز
کردن سوبین لبخند پهنی زد که باعث شد لثه های بی دندونش نمایان شن ، شاید اگه کس
دیگه ای جای سوبین بود روش رو برمیگردوند ولی اون ناخودآگاه لبخندش پهن تر شد و به
پیرمرد خیره شد ، اون لبخند ساده و از ته دل زیادی براش شیرین بود
پیرمرد بعد از پرداختن پول سفارشش رو به سوبین با صدای گرفته و مهربونش ادامه داد :
ـ صبر کن ... یه چیزی برات دارم
آروم با کمر خمیده ش به ته مغازه قدم برداشت و بعد از چند دقیقه برگشت ، بطری
نوشیدنی خنکی رو دستش داد و گفت :
ـ زود بخورش که گرم نشه
سعی کرد برش گردونه و با لحن شرمنده ای گفت :
ـ خیلی ممنون ، ولی .. من هزینه ش رو نپرداختم نمیتونم قبولش کنم
پیرمرد لبخند شیرین دیگه ای زد و بعد از گذاشتن دستش روی دست سوبین جواب داد :
ـ به عرق روی پیشونیت نگاه کن ، حتما خسته ای ... اینو بخور که بتونی برای کارت
انرژی داشته باشی ، هزینه ش با من
لبخندی زد و بعد از تعظیم بزرگی گفت :
ـ ممنون
آروم از مغازه بیرون اومد و آبمیوه ای که پیرمرد بهش داده بود رو توی یه نفس سر کشید
و بعد از انداختن قوطی خالیش توی سطل زباله دوباره سوار دوچرخه ش شد و به راه افتاد
با اینکه زندگیش تکراری بود ولی سعی داشت تا جایی که میتونه تحملش کنه
درواقع وقتی یاد یونجون میوفتاد همه چی براش قابل تحمل تر میشد ، اون باید به خاطر
یونجون هم که شده جون میکند تا پول دربیاره
۲.۶k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.