🍷ارباب و برده 🍷پارت 15
🍷ارباب و برده 🍷
پارت_15
خواستم بهش بگم ....ولی.......بیخیال شدم......چون میترسیدم بگه نه......
واسه همین بهش شب بخیر گفتم که گفت:
کوک:شبت خوش کوچولویه ارباب.....(لبخند)
ا/ت:مرسی....(خجالت)
*کوک رفت بیرون و در رو بست*
ویو ا/ت:واقعا خوابم میومد.....تصمیم گرفتم فقط چشامو ببندم و بخوابم......و همین که دراز کشیدم.......چشمام و بستم و سیاهی مطلق....
*بعد از ۴ ساعت*ساعت ۱ و ۴۰ دقیقه ی شب*
*صدای رعد و برق شدید * و ا/ت بیدار میشه و همزمان جیغ میکشه*
*از ترس گریه اش میگیره*بعد از چند ثانیه کوک با دلهره و نگرانی وارد اتاق میشه و فورا میره سمت ا/ت و بهش میگه:
کوک:چیشد.....چرا جيغ زدی.؟؟؟؟.....چرا گریه میکنی ....ا/ت با توام چیشده؟؟؟بیب داری منو میترسونی.....خب بگو چیشده!؟
*ا/ت هیچجوابی نمیده و فقط گریه میکنه*
*دوباره رعد و برق میزنه و ا/ت دوباره جیغ میزنه و دستاشو میزاره رو گوش هاش و شدیدترگریه میکنه *
ویو کوک: با صدای رعد و برق دوباره جیغ زد.......حالا فهمیدم......یادمه بهم گفت به صداهای بلند فوبیا داره......خیلی ترسیده بود.....آروم کنارش رو تخت نشستم و سرشو روی قفسه ی سینه ام گزاشتم و سرشو نوازش کردم و بهش گفتم:
کوک:چرا وقتی فهمیدی بارون میاد بهم نگفتی؟اگه میگفتی تو اتاق کنارت میموندم.....چرا بهم نگفتی لاوم؟!
ا/ت: آخه....خه.....هق.....فکر میکردم...هق.....قبول.....هق...نمیکنی...(با گریه)
کوک: چرا همچنین فکری کردی اخه؟!!من اونقدراهم بد نیستم......درسته مافیام.......درسته جون آدما رو معامله میکنم....ولی.....دل که دارم....هوم؟!
(ا/ت هنوز داره گریه میکنه)
کوک:بسه دیگه....گریه نکن.....نمیخوام اشکاتو ببینم.....
*دوباره رعدوبرق میزنه و ا/ت جیغ میکشه*
ویو کوک: وای خدا یه دختر چطور میتونه هم کیوت باشه ...هم سکشی......یه چند ثانیه تو بغلم آروم گرفت......دوباره رعد و برق زد و ا/ت هم جیغ کشید و خودشو بیشتر بهم نزدیگ کرد و بیشتر تو بغلم فرو رفت..... که گفتم:
کوک:خیلی میترسی؟(نگران)
ا/ت:ا...ا..ره(لکنت)
کوک:میخوای امشبو پیشت بخوابم؟که اذیت نشی؟!
ا/ت: خب ...راستش....آره(چشماشو بسته و داره با کوک میحرفه)
کوک: ....OK.....بیب.....(لبخند رضایت مندی)
{پایان}
خب شرط نمیزارم...ولی برام دعا کنید امتحان فردا رو بد ندم وگرنه....مامانم گوشی رو ازم میگیره😑
پارت_15
خواستم بهش بگم ....ولی.......بیخیال شدم......چون میترسیدم بگه نه......
واسه همین بهش شب بخیر گفتم که گفت:
کوک:شبت خوش کوچولویه ارباب.....(لبخند)
ا/ت:مرسی....(خجالت)
*کوک رفت بیرون و در رو بست*
ویو ا/ت:واقعا خوابم میومد.....تصمیم گرفتم فقط چشامو ببندم و بخوابم......و همین که دراز کشیدم.......چشمام و بستم و سیاهی مطلق....
*بعد از ۴ ساعت*ساعت ۱ و ۴۰ دقیقه ی شب*
*صدای رعد و برق شدید * و ا/ت بیدار میشه و همزمان جیغ میکشه*
*از ترس گریه اش میگیره*بعد از چند ثانیه کوک با دلهره و نگرانی وارد اتاق میشه و فورا میره سمت ا/ت و بهش میگه:
کوک:چیشد.....چرا جيغ زدی.؟؟؟؟.....چرا گریه میکنی ....ا/ت با توام چیشده؟؟؟بیب داری منو میترسونی.....خب بگو چیشده!؟
*ا/ت هیچجوابی نمیده و فقط گریه میکنه*
*دوباره رعد و برق میزنه و ا/ت دوباره جیغ میزنه و دستاشو میزاره رو گوش هاش و شدیدترگریه میکنه *
ویو کوک: با صدای رعد و برق دوباره جیغ زد.......حالا فهمیدم......یادمه بهم گفت به صداهای بلند فوبیا داره......خیلی ترسیده بود.....آروم کنارش رو تخت نشستم و سرشو روی قفسه ی سینه ام گزاشتم و سرشو نوازش کردم و بهش گفتم:
کوک:چرا وقتی فهمیدی بارون میاد بهم نگفتی؟اگه میگفتی تو اتاق کنارت میموندم.....چرا بهم نگفتی لاوم؟!
ا/ت: آخه....خه.....هق.....فکر میکردم...هق.....قبول.....هق...نمیکنی...(با گریه)
کوک: چرا همچنین فکری کردی اخه؟!!من اونقدراهم بد نیستم......درسته مافیام.......درسته جون آدما رو معامله میکنم....ولی.....دل که دارم....هوم؟!
(ا/ت هنوز داره گریه میکنه)
کوک:بسه دیگه....گریه نکن.....نمیخوام اشکاتو ببینم.....
*دوباره رعدوبرق میزنه و ا/ت جیغ میکشه*
ویو کوک: وای خدا یه دختر چطور میتونه هم کیوت باشه ...هم سکشی......یه چند ثانیه تو بغلم آروم گرفت......دوباره رعد و برق زد و ا/ت هم جیغ کشید و خودشو بیشتر بهم نزدیگ کرد و بیشتر تو بغلم فرو رفت..... که گفتم:
کوک:خیلی میترسی؟(نگران)
ا/ت:ا...ا..ره(لکنت)
کوک:میخوای امشبو پیشت بخوابم؟که اذیت نشی؟!
ا/ت: خب ...راستش....آره(چشماشو بسته و داره با کوک میحرفه)
کوک: ....OK.....بیب.....(لبخند رضایت مندی)
{پایان}
خب شرط نمیزارم...ولی برام دعا کنید امتحان فردا رو بد ندم وگرنه....مامانم گوشی رو ازم میگیره😑
۱۳.۱k
۱۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.